ورود طبیب الهی و وصال 2009/07/13
بیان شده توسط استاد علی الله وردیخانی
کتاب: کعبه جانان - جلد سوم
ورود طیب الهی و وصال
محفل مشاهدت، جایگاه مخموران خمر عشق و عاشقان دل سوخته است. چنان که عاشق به دیده دل به جمال معشوق نظر میکند، معشوق نیز به عاشق خود نظر افکند. در حقیقت عاشق اصلی اوست، تو معشوق و محبوبی و او بر تو عاشقتر از توست.
خواست عاشق این است که معشوق از او چیزی بخواهد. الهی میدانی که بالاترین خواسته عاشقان تو، وصال توست. آنان نه دنیا خواهند نه عقبی، شکر لایتناهی که تو عاشقان خود را از قید دنیا و عقبی رهانیدهای. جز حب و عشق تو، در دلشان عشق دیگر نیست.آری سالک طریق وصال، سالکی است که مطیع فرمان حق باشد. چنین سالکی را نه در دل غباری نه بر پشت باری، نه در سینه آزاری نه با کس شماری. لباس جفا چاک کرده، لباس وفا پوشیده، از دو کون رمیده و با معشوق آرمیده است. او اول از همه با خود به صلح رسیده و سپس با دیگران، اما آن سالکی که هنوز با خود در قهر است، بزرگترین طاعت و عبادت او این است که ابتدا با خود به صلح رسد.
از درگاه الهی مدام ندای غیبی به سمع دل میرسد که: ای بندگان من! من میخواهم با شما صلح و آشتی کنم، عذرتان چیست؟ ای بندگان من بیایید با من صلح کنید، بیایید توبه کنید «اِنَّ اللهَ یُحِبُّ التَّوّابینَ» توبهپذیر منم، هیچ نومید نباشید. در این مقام خوف را کنار بگذارید و همه وجودتان پر از نور امید باشد «لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَهِ اللهِ اِنَّ اللهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیعاً». از رحمت من نومید مباشید، هرچه بودید و هرچه هستید نگران مباشید. توبه نصوح کنید، به عزتم سوگند همهتان را میآمرزم و شرر عشق بر جانتان میزنم.
خداوند تبارک و تعالی، آن معشوق ازلی راه و رسم وصال را به عاشقان سوخته دل و دیرینه خود میآموزد «هَلْ اَتیکَ حَدیثُ مُوسی اِذْ رَأی ناراً» آیا حدیث موسی بر تو آمد آنگاه که آتش را دید؟ رسم است که عرب آتش افروزد تا میهمان گیرد، خدا نیز آتشی افروخته تا بدان میهمان گیرد. کلیم خدا آتش میجست که خانه افروزد، اما آتشی یافت که جان و دل سوزد.
مقام هیچ میهمانی مانند میهمانان عاشق نیست، و هیچ میزبانی بالاتر از آتش میزبان ازلی نمیباشد. او منتظر است و مدام ندا میدهد که ای سالکین و عارفین حق، خود را در آتش عشق شعلهور سازید، راه باز است نه مسدود، تا چنان که به موسی گفتم «اِنّی اَنـَا رَبُّکَ» من پرورش دهنده تو هستم، به شما هم گویم ای عاشقان من، من پروردگار شما و میزبان شمایم و شما میهمانان من هستید، اما به شرطها و شروطها.
«فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ» پای خود را به روی دو گیتی گذار، از قید دنیا و عقبی خارج شو، با دوست یگانه شو با دو گیتی بیگانه، تا کمال انقطاع ترا حاصل آید و وارد وادی مقدس شوی. این وادی مقدس، وادی ظاهری نیست. ظاهر خاک و آب و هوا و گل است, اگر مقدس شده به خاطر انسان کامل است.
ای عاشق دیرینه، اصل وادی مقدس در توست، اصل بیت مقدس در وجود توست. کمال توجه به آن بیت خدا کن که در خویشتن است، آنگاه این ندای غیبی را میشنوی«اِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوی».
بیا در میهمانسرای ازلی قرار گیر، آن آتشی که خدا بر دل آن مرد الهی نهاد، بر دل تو نیز مینهد. در این صورت تو نیز به سمع دل این ندا را میشنوی «وَ اَنَا اَخْتَرْتُکَ فَاسْتَمِعْ لِما یُوحی» به تو هم میگوید که ترا برگزیدم، تو هم میتوانی وارد عالم اسرار شوی و از محارم اسرار ما گردی.
هزاران درود بر حال آن سالک عارفی که تمایل و اشتیاق قلب او به چنان مطلوبی است که هم هجران و هم وصالش موفقیت است و موجد دل شکستگی. هرچه مراتب این دل شکستگی بالاتر، مراتب عرشیت او عالیتر. قلبی در حد کمال نشمینگاه حق تعالی و محل استقرار تخت سلطنت خالق رحمان است که انکسار آن در مرتبه اعلی باشد.
تردیدی نیست که دلها خواستار وصالند، پس هجران چرا؟ آری این قانون مسلم الهی است که تا عاشق در اثر مشکلات دل شکسته و دردمند نگردد، وصال ممکن نیست. آنان که بدون استقبال از دردها و مشکلات جویای وصالند، سخت در خطا و اشتباهند.
گرچه درد و بیماری انواع و اقسامی دارد، لکن هر درد و مرضی نصیب هرکسی نشود. بهره خواص، دردی است که در او تغییرات و تبدلات الهی ایجاد کند، به طوری که از ماسوی الله منصرف و کمال توجه او به حق گردد. چنین دردی مقام و مرتبه خاص اعطائی از ناحیه حق است که مریض را تنها متوجه یک چیز نماید و آن، انتظار ورود طبیب است.
هر مرض نوعی طبیب دارد که دیگری قادر به درمان آن نیست. لذا هر مریض منتظر طبیبی است که واقف به معالجه او باشد. کسی که به توفیق حق دچار درد الهی شده، در انتظار طبیب الهی است که ورود او همان و شفای کامل همان!
سختترین آلام و امراض جسمی و روحی، مسلماً درد انتظار است. برخی انتظارها رافع حجب است و بعضی موجب افزایش حجب. درد انتظار الهی ظاهراً در ردیف آلام و امراض، لکن باطناً داروی شفابخش همه آلام قلبی و روحی است. چنین دردی نعمت عظمی است و ورود طبیب الهی، نعمتی بالاتر که اثرات او بسی بیش از درد و داروی انتظار است. بنابراین چه سعادتمند است آن صاحب دردی که در حین انتظار، طبیب الهی به سراغ او آید و او را به وصال رساند.
در سایر آلام و امراض همواره امر است به دعا برای کرامت شفا، ولی در اینجا دعارا کیفیت دیگری است. سالکینی که به درد الهی دچارند و دل سوزان دارند، صلاح و سعادتشان نه در معالجه درد که در افزایش آن به حد کمال است. زیرا در تشدید درد انتظار، توجه قلب به حق فزونی یافته و وصال در مراتب بالاتر تحقق پذیرد و در کاهش آن، وصال به حداقل مراتب تقلیل یابد. از اینرو بزرگان فرمودهاند که کمال شدت درد انتظار، کمال وصال را میآورد.
بنابراین ای صاحبدل و ای طالب وصال، آماده هجران باش، خود را برای رنجها و مشقات آماده ساز که آنان که به وصال رسیدند، هجرانها کشیدند و دردها و مشقات فوق تصوری را متحمل گردیدند.
اما این درد و هجرانی دیگر است، هجرانی که هر مرتبهاش مبشر الهی است که ای عاشق, خسته مباش به راه خویش ادامه بده که وصال نزدیک است؛ و بدان هرچه این درد بیشتر و تلخی هجران سختتر، وصال نزدیکتر و عالیتر.
حصول هریک از مراحل این هجران، همانند هریک از مراتب وصالش، یک مقام و منصب الهی است. نکته باریک آن که قبل از حصول آن، مبشری بشارت میدهد که ای سالک طریق حق، ترا بشارت باد بر حصول و وصول یک منصب و مقام الهی و ورود طبیب الهی.
آن طبیب الهی، عالم است به علم الهی، واقف است به اسرار غیب، راضی است به آنچه خدا راضی است. اسرار خدا در پیش اوست، او دلیل و برهان حق است، او در وادی سلوک مشعل فروزانی است.
آن طبیب الهی و روحانی در اطراف و اقطار عالم میگردد و به معالجه امراض روحی مشغول است. مرهمهای این طبیب شفابخش است زیرا اجزای این مرهمها از روی مصالح و حکم به هم ترکیب یافته، روی زخم روحی محکم گذارده میشود تا شفای کامل او را حاصل آید. از جمله این بیماریهای روحی کوری دل، کری گوش و لالی زبان باطنی است. چون این مرضی شفای کامل یافت، میبیند آنچه را که دیگران نمیبینند، میشنود آنچه را که دیگرن نمیشنوند، میگوید آنچه را که دیگران نمیگویند.
آری حق تعالی, آن معشوق ازلی به عاشقان خود ندا در دهد که ناراحت و محزون نباشید، طبیب حاذق من این جاست «طَبیبٌ دَوّارٌ بِطِبِّهِ» با تمام تجهیزات طبش آماده است «قَدْ اَحْکَمَ مَراهِمَهُ» همه مرهمها، داروها را با خودش آورده است.
ای دردمند بیا که او «وَ اَحْمی مَواسِمَهُ» تجهیزات را داغ کرده و گداخته است تا آندرد روحی را از ته ریشهکن کند؛ طوبی به حال آن مریضی که طبیبش او باشد. «یَضَعُ ذلِکَ حَیْثُ الْحاجَهَ اِلَیْهِ» این داغ را به جایی مینهد که درد توست. «مِنْ قُلُوبٍ عُمْیٍ» بر آن قلبی که کور است و مراتب بصیرتش ضعیف شده، بصیرت مینهد «وَ آذانٍ صُمٍّ» و گوشهای باطنی را که کر است و دیدگان باطنی را که کور است، شنوا و بینا سازد؛ دیگر ترا چه غم! «وَ اَلْسِنَهٍ بِکُمْ» و هرکه را قدرت بیان باطن ندارد و لال است، گویا کند «مُتَتَبِّعٌ بِدَوائِهِ مَواضِعَ الْغَفْلَهِ» و در جاهایی که غفلت دارد «وَ مَواطِنَ الْحَیْرَهِ» و مکانهایی را که در حیرت است، او را از غفلت و حیرت و سرگشتگی برهاند و با شراب طهور الهی سرمست کند؛ آن شراب طهوری که «اِنَّ للهِ تَبارَکَ وَ تَعالی شَراباً لِاَؤْلِیائِهِ اِذا شَرِبُوا سَکِرُوا وَ اِذا سَکِرُوا طَرِبُوا وَ اِذا طَرِبُوا طابُوا وَ اِذا طابُوا ذابُوا وَ اِذا ذابُوا طَلَبُوا وَ اِذا طَلَبُوا وَجَدُوا وَ اِذا وَجَدُوا وَصَلُوا وَ اِذا وَصَلُوا اتَّصَلُوا وَ اِذَا اتَّصَلُوا لا فَرْقَ بَیْنَهُمْ وَ بَیْنَ حَبیبِهِمْ».
خداوند تبارک و تعالی برای دوستانش شراب مخصوصی دارد که وقتی از آن بنوشند، مست شوند و بر اثر آن به طرب آیند. و در آن طرب پاک گردند و در پاکی گداخته و ذوب شوند، و چون گداخته شدند به طلب برآمده و به وجد آیند و چون به وجد درآمدند، واصل گردند و اتصال دوست نصیب آنان گردد، به طوری که دیگر بین آنان و حبیبشان فرق و دوگانگی نباشد.
آری این شراب مختص اولیاء است، مخصوص متعلمین برجسته مکتب ربوبی است. آنان که نه طالب شراب طهور عشق، که بالاتر از آن، خواهان شراب دیدار ساقی هستند. درد آنان، خود طبیب و ساقی است و به زبان تفرید و تجرید گویند: ای ساقی! شراب طهور ما توئی. ای جمال کل، ای جلال کل، شراب ما تویی «حَسْبِیَ اللهُ».
عاشقی که این شراب را بر سر کشد و سرمست گردد، دیگر او را بیداری و هشیاری نیست. آن بیداری و هشیاری مجازی رفت، هشیار و بیدار حقیقی شد. این شراب است که عاشق را به مرتبه کمال طرب و سوز و گداز اندازد تا خرمن هستی خود را به کلی فرا باد نهد. خود مجازی به دیار عدم شتابد و هستی حقیقی او را حاصل آید.
در این هنگام، طلعت آفتاب معشوقی از برج طالع بتابد و به مقتضای «وَاَشْرَقَتِ الْاَرْضُ بِنُورِ رَبِّها» کل ظلمات بشریت را از میان بردارد. عشق بر عقل پیروز شود و نیستی بر هستی. عشق، قلم عزل بر منشور ایالت عقل کشد و عقل را پیرو خود گرداند، سپس رقم صفح بر جراید جرایم او کشد «فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمیلَ». عشق الهی یا عقل باطنی فرمانروای کشور غریب انسانی گردد و ریاض حقایق او را سرسبز و خرم گرداند و چمنمرادش را از هر گوشهای هزاران گل بر دماند.
اکنون تمام قوای بدن مطیع عشق یا عقل الهی است. وهم که آنچه را ارائه میداد، قابل اعتماد نبود، اکنون به ترنم اقوال عشاق مترنم است. نظر که مشغول توجیه قضایای احوال نفس بودی، اکنون به ترتیب مقدمات وصال میپردازد. حواس که ادراکش هر دم به قانون دیگر بود و ذوق بسیطش در وادی دیگر، اینک همه مدارک خود را برساز معشوق راست گردانیده و در چنگ نوازش او به سر میبرد. بصر که ادراکش سطوح اجرام کثیفه و اضواء ظاهریه بود، اکنون جز لطایف جمال و دقایق کمال نمینگرد. سمع که دائماً در انتظار اخبار بیحاصل و اطوار لاطائل بود، اکنون جز نام معشوق نمیشنود. شم که مشغول استشمام صنوف و انواع روایح خوش بودی، اینک جز نسیم خاک کوی مشگ بوی معشوق نمیبوید. اعوان و اعیان مملکت بدن که در ظلمات هموم سرگردان بود، اینک در دولت معشوق و هنگام سلطنت او از دیجور ماسوای حق رهایی یافته، عشق بر عقل الهی پیروز گشته و عاشق که خویشتن را در حضیض ذلت و محنت میدید، اکنون در اوج دولت و عزت به دریافت امتیازات صعودیه مفتخر گشته است.
«اللهُ لا اِلهَ اِلا هُوَ» اینک ای عاشق دردمند حق! آیا آمادهای که سلطان سلاطین وارد خانه دل تو گردد؟ این رسم است که چون سلطانی بخواهد به خانهای فرود آید، آن خانه را در حد بالا پاک نگهدارند. فراشی میآید خانه را جاروب میکند، چهار بالش سلطانی مینهد تا خانه آماده گردد. برای ورود سلطان عزت، باید فراش لا اِله از پیش آید و خانه دل را از خس و خاشاک معصیت به جاروب تفرید و تجرید بروبد. چهار بالش سلطانی بنهد، آب وفا زند، فرش رضا افکند، عود صفا در مجمره ولاء بسوزاند تا معشوق بر دل عاشق فرود آید و آن را عرش معلای خویش قرار دهد و در مهد عهد بر سریر سرّ تکیه کند «فَتَبارَکَ اللهُ اَحْسَنُ الْخالِقینَ».
اکنون هنگام وصال است، معشوق از تُتُق جلال و جمال ظاهر شود و دیده عاشق سوخته و دیرینه را که چون یعقوب ساکن بیتالاحزان سینه است، به جمال یوسف روشن گرداند و بیتالاحزان به کمال او گلشن نماید، از غم به شادی رسد و از شادی به دولت. سالکا! در این مقام عاشق با مشاهده جمال معشوق ازلی، حورا را چه کند، نعیم بهشت به چه کار آید؟!
صبح یگانگی بدمد، آفتاب حقیقت طالع گردد. وجد در واجد فانی شود، واجد در آن خورشید محض فانی گردد. دل در ذکر مستهلک شود، سرّ در نظر مستغرق گردد وجان در حق فانی شود. از دل نماند مگر نشانی، از سرّ نماند مگر بیانی، از جان نماند مگر عیانی، قطره به دریا رسد و ذره به صحرا.
زبان چه داند که در دل چه تعبیه کردهاند. دل چه داند که در جان چه لطایف است. زبان در دل رسد و دل در جان، جان در سرّ رسد و سرّ در اخفی، در نور حق، به خدا رسد. دل زبان را گوید ای زبان خاموش! جان دل را گوید ای دل خاموش! سرّ جان را گوید ای جان خاموش! آن نور محض سرّ را گوید خاموش!
دیگر ای زبان تو حق تکلم نداری، حق تکلم با دل است، وقتی میتوانی تکلم کنی که دل اراده کند. به زبان دل گویی ای دل! سکوت و خموشی، شایسته است که جان تکلم کند، ای دل تو حق تکلم نداری مگر به فرمان جان. ای جان! به عالم سرّ پا نهادی و به حضور سرّ رسیدی، دیگر خاموش! اکنون گوینده منم. هرچه گویی به اراده من است، به دیده من مینگری، به سمع من میشنوی، به زبان من گویی.
خدای تبارک و تعالی ندا در دهد، یک منادی به زبان خدا گوید: ای بنده من تا حال تو میگفتی و من میشنیدم، اکنون وقت آن است که من گویم و تو بشنوی. آری انسان کامل هرچه گوید به زبان خدا گوید. این از غیرت الهیت بر سرّ فطرت است که هر عضو ظاهری و باطنی را برای رسیدن به سرّ خود آفریده و مکلف گردانیده که به او رسد. نه این که هر عضوی هر حرکتی خواهد بکند، دیده هر چه خواهد بنگرد و زبان هرچه خواهد بگوید و سمع آنچه خواهد بشنود.
ای سمع! تو در سماع ذکر من باش «وَ اِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ». مأموریت تو این است که به کلام من گوش فراداری. دیگر دوران فراغ و مهجوریت بسر رسید که الفاظ را بخوانی و معانی را حامل نباشی، به ظاهر قرآن اکتفا کنی و عمری از بواطن آن بیخبر مانی. اینک تو از عالم ظاهر برخاستی و به عالم باطن گام نهادی، عالم و عامل به قرآن و حقایق آنی، هرچه از لسان تو جاری گردد، مصداق حکم قرآن است.
ای بصر! تو با بصیرت و عبرت باش «فَاعْتَبِرُوا یا اُولِی الْاَبْصارِ». هزاران درود بر تو که مأموریت خود را درست اداء کردی و مراتب بصیرت و عبرت خود را به کمال رسانیدی و از عالم غفلت و کوری باطن نجات یافتی.
ای زبان! تو ذاکر آلاء و نعمتهای من باش «فَاذْکُرُوا آلاءَ اللهِ». ای محبوب من! اینها امانات من است، حافظ و امین امانتهای من باش تا مجلای تجلیات من گردی.
ای معشوق من! بدان که اینک تو در حریم عزت من هستی، صولت غوغایشیطان قدرت ورود به ساحت اقدس دل تو را ندارد «اِنَّ عِبادی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ».
آدم یا حقیقت انسانی، جامع حقایق و مرآت غیب و شهادت است و آنچه بدین صفت متصف میگردد، گوشت و استخوان و اندام انسانی نیست، بلکه دل اوست که بر اثر مجاهدت و کشش عشق بدان مرتبه نایل شده است.
دل که مرکز ادراک حقایق است، به سبب تواتر تجلیات به تمام اسماء و صفات حق متجلی گردد و تجلیگاه ذات اقدس حق تعالی شود. دل در این حالت صفت جمعیت به خود گیرد و از تنگی میرهد و فراخ و پهناور میگردد، چنان پهناوری که حق در آن میگنجد.
جمال صمدی در تجلی آید، روح پروانهوار بال و پر بگشاید. جذبات اشعه شمع ازلی هستی پروانه برباید و او را به حلیههای شمعی بیاراید و عاشق خود را به هزاران لطف بنوازد: ای بنده خالص من، ای عبد پاکباز من، ای محب از جان گذشته من، اگر در راه ما دیده خود را از دست دادی، ای عاشق جمال محزون مباش، لطف من دیده تو. اگر جان نثار کردی، فضل من جان تو. من باشم سمع تو، من باشم دیده تو «فَبی یَسْمَعُ وَ بی یَبْصُرُ وَ بی یَنْطِقُ وَ بی یَبْطِشُ».
آری مرد کامل فانی در حق، سایهای را ماند که حرکت او تابع حرکت آفتاب است. مرد کامل از آن جهت که اتصال به حق دارد، بین او و حق فاصلهای نیست، چنان که میان آفتاب و سایه فقط یک خط موهومی فاصله است و جدایی بین مرد کامل و حق، زاده اوهام است «ظِلُّ الْاِلهِ هُوَ الْاِنْسانُ الْکامِلُ».
پینگ و دیدگاه ها هر دو بسته شده اند.