وصال، فناء تعیّنات 2009/07/11
بیان شده توسط استاد علی الله وردیخانی
کتاب: کعبه جانان - جلد سوم
وصال، فناءِ تعیّنات
کل در اصطلاح منطقیان و فیلسوفان آن است که از مجموع چند چیز ترکیب یابد که هرکدام را جزء نامند، لکن در تعبیر عارفان ذات حق تعالی است در مرتبه واحدیت و به اعتبار جامعیت صفات. جزء، مقید و وجود متعین است و حق تعالی کل تمام آفرینش است، زیرا هر مرتبهای از مراتب خلقت، مظهری است از مظاهر او.
عاشق کل کسی است که زیبای مطلق، یعنی خدا را دوست دارد. اما عاشق جزء که به چیزی یا شخصی و یا جنسی بخصوص که جزئی از زیبای مطلق است، دل میبندد او از لذت جمال زیبای مطلق محروم و بینصیب است.
هر جنبشی آلوده غرضی است مگر عشق، آن عشق که به حق باشد یعنی عشق کل، ولی عشق به جزء مستلزم حرمان از کل است. کسی که تنها دلداده گل است از ذوقآواز بلبل محروم است، و کسی که دلباخته صورت است از لذت معنی بینصیب است.
معنی در صورت، ظاهر شود ولی به هر حال صورت، محدود است ولی معنی از هر جهت نامحدود است و در صور گوناگون جلوه میکند. اگرچه صورت، مظهر معنی است ولی آن را آنچنان که هست نشان نمیدهد و شامل جمیع شؤون و اطوار معنی نیست. نزدیک است به معنی از آن جهت که معنی در آن ظاهر است و دور است از آن، زیرا که محدود است. علاوه بر این ظهور معنی در صورت، شامل احکام و لوازم صورت است، بدین جهت حقیقتِ بیچون و چرا و پاک از آلایش نیست. تا معنی از مرتبه اطلاق و تنزه خود تنزل نکند به صور در نمیآید. عکس درخت در آب میافتد و شکل درخت دارد، انعکاس معنی در صورت نیز چنین است ولی از عکس درخت، میوه نتوان چید و در سایه آن نتوان نشست.
جهان لبریز از زیبایی است و هر موجودی از موجودات در حد خود کمال و جمالی دارد که در دیگران جلوهگر نیست، ولی هریک از اینها جزئی از زیبایی مطلق است.
عاشق کامل کسی است که عشق به جمال کل ورزد. عاشق جزء، جمال را تنها در یک چیز و یک صفت میبیند، او از لذت محدود و ناقص بهرهمند است.
دلیل دیگر آن که، جزء در معرض زوال است و پایدار نیست. عاشق جزء، نادان وخام است و به امید بقاء دل به چیزی میبندد که زوال، صفت ذاتی اوست. این عاشق مانند غریقی است که از ترس جان دست به هر گیاه و خس و خاشاکی میزند تا خویش را به ساحل کشد؛ آرزویی غلط و امیدی تباه. جزء در تصرف کل، مانند بنده و مملوکی است که حتی بر امور خویش نیز قادر نیست. جزء، آن میکند که مطلوب کل است و به مراد عاشق نتواند بود.
چون مقیدْ مظهر مطلق است، پیوسته به او است لکن این مطلب ممکن است سبب گمراهی بیخبران باشد، یعنی عشق به جزء را عشق به کل پندارند؛ چنان که طایفهای جمال پرستی را برگزیده و آن را یکی از اصول حقیقت دانستهاند! غافل از این که خار و گل به هم پیوستهاند و هر دو از یک درخت روئیدهاند، ولی هیچکس به این دو یکسان نمینگرد و به جای گل، خار نمیخورد و نمیبوید.
مقید از جهت این که مظهر مطلق است بدو پیوسته، لکن از جهت تعین و تقید منفصل از اوست، وگرنه هیچ مقید نبودی و همه مطلق بودی و کثرت وجود نداشت.همچنین هر معلولی مشابه علتی است که از او به وجود آمده، و از جهت دیگر جدا از اوست که نام معلولیت بر او اطلاق میشود.
بنابراین مقید و جزء از جهتی که مظهر مطلق است بدو متصل، و از جهتی که پای بست تعین و تقید است، از او منفصل است. هیچ سالک به مطلق نمیرسد تا نفس تعین را از خویشتن محو ننماید، و نیز عشق به متعین دیگرْ بند به بند افزودن و رنج بر روی رنج نهادن است.
حقیقت سلوک آن است که مقید از خود برهد و به مطلق رسد و به صفت اطلاق متصف گردد. پرستش صورت، تعلق به مقید است و توقف و درنگ در این مقام، سالک را مانع است از رسیدن به مرتبه اطلاق.
وجود حقیقی، یگانه و واحد است و حقیقت را دو وجه است: وجهی به اطلاق که آن، وجود حق است و وجهی به تقیید و تعین، که آن وجود خلق است. حق و خلق یک حقیقت است و کثرت، ظهور مرتبه اطلاق در مراتب تقیید و تعین است.
بنابراین خداوند متعال در حد ذاتی خود، موصوف به اسم «اَلْباطِن» و ظهورش در حد مراتب تقیید و تعین، موصوف به اسم «اَلظّاهِر» است. وقتی سالک از خود و صفات خود فانی گشت، تقیید و تعین برخیزد و حقیقت واحد جلوهگر شود.
سالک تا نقش تعینات را به کلی محو نکند به مطلق نرسد. سفیران حق حضرات انبیاء علیهم السلام برای این مبعوث شدهاند که راه شکستن این بندها را به مردم بیاموزند و مقید را به مطلق رسانند، اگر پیوستگی از جهت تعینات کافی بود، بعثت انبیاء امری عبث و بیهوده بود.
اگر اتصال از جهت تعینات کافی بود، همت انبیاء درباره اصول تعلیم و تربیت و تهذیب و تصفیه اخلاق امری غلط به شمار میرفت، در صورتی که بر خدا فعل عبث روا نیست. بزرگان تهذیب و تصفیه اخلاق را در تقویت روح و عقل و ظهور عشق الهی شرط الهی دانستهاند.
بدن از تأثیر روح، حرکت میپذیرد و جان، آثار حیات را در قالب جسمانی پدید میآورد. عقل جوهری است مجرد از عالم غیب، و راه تشخیص مصلحت و مفسده را تا حدی به انسان میآموزد، ولی عشق محرک عالم هستی است که بر یک حال نمیماند و هرآنی شکلی و رنگی به خود میگیرد و در جان عاشق الهی، حالات عجیب و غریب و بیقراریهای شگفتانگیز به وجود میآورد.علم تابع معلوم است و حکم معلوم را دارد. هر علمی که مربوط به امور دنیوی است، غایت آن انتظام امور خارجی است و هنگام مرگ از آدمی گسسته میشود مگر علم سلوک یا علم حال و عشق، که صورت جان سالک است و هرگز جدا نمیگردد و او را از خودبینی میرهاند.
خودبینی مانع وصول است، زیرا مرد خودبین از دید حاجت و نقص معنوی خود محجوب و کور است، او حقیقت را نمیبیند. شرط آرایش به صفات کمال و اوصاف الهی، فانی شدن از خود و خودی است. شخص محو در جمال و کمال حق را که از خود رسته، تشبیه کردهاند به مردهای که در دریا افتد، او در سطح آب دریا قرار میگیرد و موج دریا او را از سوئی به سوئی حرکت میدهد، حرکت او همان حرکت دریاست. همچنین کسی که در دریای وحدت غرق شود، به صفات الهی متحلّی میگردد، فعل او فعل خداست. مدعیانی که به دانستن چند مبحث لفظی و نام چند راوی و ناقل خبر و مسائل شرعی، باد در آستین میافکنند خود را علامه دهر پنداشته و توجهی به حقیقت ندارند، این همه نشانه غرور و خودپرستی و خودستائی است. این راه، طریق بحث نیست، طریق شکستگی است، راه حال است نه قال.
لفظ، قالب معنی است و معنی، هیئتی است که بر فکر عارض شود، و فکر هرکسی به نسبت کیفیات نفسی و حالات قلبی اوست. از اینرو میتوان گفت که شخصیت هرکسی در سخن او پنهان و به تعبیر دیگر آشکار است. سخن عاشق، عشق و اشتیاق را جلوه دهد و نیز از سخن عاشق بوی عشق میجهد.
وصول به معنی، بدون شکستن صورت حاصل نمیشود، زیرا هر فعلی که بر نفس و قلب عارض میشود دارای حکم خاصی است. تا صفات و اوصاف فعلیت پیشین بر جاست و سالک بدان تعلق دارد، به فعلیت لاحق نائل نمیآید. پس سالک کمال طلب تا صورت نشکسته و در بند پرورش تن است، به عالم جان قدم نتواند نهاد.
مقصود از شکستن صورت، خودکشی و ضعیف و ناقص نمودن جسم نیست که این از طریق محمدیان بیرون است، بلکه مراد همان موت ارادی و افناء تعینات است. سالک تا بدین مقام نرسد و ترک تعلق نکند که به منزله ریختن شکوفه درخت است، میوه معنی پدید نمیآید. نان را تا در دهان خرد نکنند به خورد بدن نمیرود، هلیله و چند داروی دیگر را میشکنند و میکوبند و ترکیب میدهند و سپس به کار میبرند، این همه نشانه آن است که بقاء بدون فناء حاصل نمیشود.جهان از حسن و جمال سرشار و لبریز است ولی محدود. آن زیبایی که در اجزاء جهان میبینم، قطرهای است از زیبایی پهناور و بیکران جمال لم یزلی، که از فرط پری و کثرت تاب مستوری ندارد.
به دلیل حدیث شریف قدسی، ذات حق گنجی نهان بود، خواست آن گنج را بر ملا کند و بر صحرا نهد و هرآنی متجلی باشد، تا اهل دل آن زیبایی مطلق جمال لمیزلی را به دیده دل بنگرند. بنابراین سالک باید دل به جمال غیر حق نبندد و رخش همت به سوی جمال و کمال مطلق بتازد.
شهود علم حق، سالک را فانی سازد و کسی که وسعت علم و احاطه اشراف حق تعالی را دریابد، او به علم و معرفت محقر بشری خویش فریفته نگردد. توان گفت که شهود علم و کمال حق، سالک را در خود فانی سازد، چنان که قطره در دریا و روشنی چراغ در روشنایی و فروغ خورشید.
کسی که جمال و کمال حق را شهود کند، در پرتو آن جمال و کمال فانی گردد. زیرا ظرفیت و استعداد بشر در قبال پرتو جمال مطلق تنگ و محدود است. او مانند عاشقی است که شبها را در انتظار وصال به روز آورده و در شرار عشق سوخته، او تشنه آب وصال است. در این حال نومید نشسته و تنها سر بر زانو زده که ناگاه معشوق بیخبر از در درآید و جمال خویش بدو نماید و اشک از رخسارش پاک گرداند و دست مهر بر سر خاک آلودش مالد در این حال عاشق خود را فراموش کرده، واله و حیران میماند.
دلدادگان جمال لم یزلی چنیناند که در وادی طلب میتازند و سر بر آستان ارادت مینهند، و قوای جسمانی در بوته ریاضت و مجاهدت میگدازند و سر بر زانوی مراقبه، چشم بر دریچه عنایت میگشایند، تا کدام وقت و ساعت پرتوی از جانان بتابد، که تابیدن همان و نقد هستی در باختن همان.
این فناء و نیستی، اثر و حکم تجلی است که کوه طور با همه زفتی تاب آن نیاورد، همین که لمحهای خورشید جمال قهاری بر آن پرتوی افکند، بر شکافت و از هم گسیخت «فَلَمّا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکّاً وَ خَرَّ مُوسی صَعِقاً».
کمال انقطاع از ماسوی که بزرگان آن را شرط وصول دانستهاند، عبارت است از خروج از خود، خروج از هستی و ماسوی، اتصال به حق و گسستن از غیر. کمال انقطاع در اثر حصول صعقه جلالیه است. همه حضرات انبیاء و اوصیاء را صعقه جلالیه فرا گرفتهاست، که در حقیقت همان ابتلاء به دردها و گرفتاریها و فشارها و سوز و گدازهاست. بدون حصول صعقه جلالیه، مقام «قابَ قَوْسَیْنِ اَوْ اَدْنی» احراز نگردد. ظاهراً «قابَ قَوْسَیْنِ» را به اندازه دو کمان مانده به خدا تفسیر کردهاند، اما در واقع در دایره که دارای دو کمان کامل است، بین دو کمان هیچ فاصلهای نیست. بنابراین مقام «قابَ قَوْسَیْنِ» یعنی فناء در خود و بقاء در حق و «اَوْ اَدْنی» یعنی فناء مطلق و وصال مطلق.
چون سالک صورت را شکست و تعینات بریخت، نور ذاتی حق که مجموع انوار جمیع اسماء و صفات است بر او تجلی میکند. همچنان که خدای تعالی احدی الذات است و به ذات خویش علیم و سمیع و بصیر است، همچنین حواس ظاهری و باطنی سالک صفت یگانگی بر خود میگیرد، چنان که انسان در خواب میبیند و میشنود و لمس میکند، بدون این که حواس ظاهری او در کار باشد. در این مقام است که او به عالم موحدین حقیقی قدم میگذارد و به نور نظر الهی دیدگان دلش روشن میگردد.
البته این موفقیت باید به ارشاد و رهبریت پیری یا استادی کامل انجام یابد. پیر کسی است که این منازل را به قدم مجاهدت پیموده و آفات و عقبات هر منزلی را باز یافته و شناخته است. اوست که سالک را به کمال میرساند و حرارت شوق و عشق را در درون سالک میافروزد تا میوه خام وجودش به سبب آن برسد. از اینرو این پیر یا استاد را به فصل تابستان تشبیه کردهاند، و استاد بیخبر و عادی را تشبیه به فصل پائیز نمودهاند که مختصر برگ معرفت را از درخت هستی رهرو فرو میریزد. این استاد و پیر کامل، پیر سال و ماه نیست، بلکه بخت جوانی است که هر روز نیرومندتر گشته سالک را سعادت میبخشد.
پینگ و دیدگاه ها هر دو بسته شده اند.