اراده اول و اراده ثانی 2009/06/23
بیان شده توسط استاد علی الله وردیخانی
کتاب: کعبه جانان - جلد سوم
اراده اول و اراده ثانی
خواست بشر صفت اوست و خواست خدا، صفت خدا. صفت نتیجه اراده و اختتام آن است. پس فناء اراده در اراده حق تعالی، همانا فناء صفت است در صفات حقتعالی.
سالک عارف باید که از هستی خود برخیزد و بداند آنچه صفات خودی است، همه بند است و آنچه بند است، همه رنگ است و هر آنچه رنگ است، در راه حقیقت همه ننگ است. این برخاستن و رهایی جز با عشق، ممکن نیست.
ارادت و خواست سالک باید به رضای حق منضم شود و غیر رضای حق در هیچ امری طلب ننماید. باید اراده خویش را از میان بردارد و در جمیع اقوال و افعال نظرش به رضای حق باشد نه به حظ نفس خود. باید سالک اراده و رضای خود را در اراده و رضای خدا محو و متلاشی سازد تا خواست او، خواست خدا باشد. آیه شریفه «اِرْجِعی اِلی رَبِّکِ راضِیَهً مَرْضِیَّهً» اشاره است بر آن که سیر رجوعی مشروط به رضاست. از عارفی پرسیدند: چه میخواهی؟ فرمود: آن خواهم که اراده من در اراده الله محو شود تا مراد من، مراد خدا باشد.
پس سالک طریق حق را در این راه دو اراده است: اراده اول و اراده ثانی. کسی که از روی اخلاص خواهان درک حقیقت است، این خواست اراده اول در وجود اوست. همچنین برای او اراده دیگری است که عبارت باشد از «معنی» و آن نیز همان «رُوح» یا «اَمْرِ رَبّی» است.
اراده اول مقدمه است برای درک اراده ثانی، و درک اراده ثانی بدون اراده اول میسر نیست. اگر اراده اول مراتبی را طی کند، به اراده ثانی نایل شده به مرحله و مقامی میرسد که در آن به جز معنی چیز دیگری درک نشود. یعنی در آنجا سالک به روح یا اراده یا معنی که هر سه یکی هستند، میرسد. در آن مرحله، روح به اراده و اراده به روح، روح به معنی و معنی به روح، معنی به اراده و اراده به معنی قابل تبدیل بوده هر سه در حکم واحدند. در آن مقام است که عابد و معبود، و ساجد و مسجود یکی گردد. برای نیل بدین مقام، لازم است اراده اول یعنی میل فطری مراتبی را طی کند تا به اراده ثانی یعنی امر رب یا اراده پروردگار برسد، بدین شرح:
اراده اول باید توأم با اخلاص باشد تا ایجاد تصمیم نماید. تصمیم توأم با اخلاص، ایجاد اقدام و عمل کند و عمل توأم با اخلاص، ایجاد صفت. صفت توأم با اخلاص، ایجاد تفکر نماید و تفکر توأم با اخلاص، علتی است برای درک معنا که همان اراده ثانی یا اراده ازلی است.
به طور کلی معنی غیر از کلام است، و الفاظ تنها قادر به بیان جزئی از معنیمیباشد، به خصوص معنی علوی در قالب لفظ قابل بیان نیست. درک حقیقی آن معنی، مستلزم مشاهده روحی آن حقایق است نه فراگیری الفاظ و کلمات، مصداق بارز این امر، حقایق ملکوتی و لاهوتی قرآن است.
ایکاش همه به سوی حق حرکت میکردند، اما متأسفانه نتوانستند از قرآن فیض یاب شوند. خلق از آیات شریفه قرآن چه فهمیدهاند، و از تاریخ و ترجمهها و ظواهر و معانی و تفسیر و تأویل قرآن چه استفادهای نمودهاند؟! و تا چه حدی با قرآن توانستهاند امراض روحی خود را مداوا نمایند؟ در صورتی که قرآن شفای امراض روحانی و جسمانی است. چون قرآن نقاب عزت از صورت خود بردارد و برقع عظمتش را برطرف نماید، همه بیماران فراق لقای خداوند تبارک و تعالی را شفا میدهد. قرآن طالب خود را میکشاند تا به مطلوب رساند.
هدف اصلی از بحث در تاریخ قرآن، در قرائت آیات و معانی و تفسیر و تأویل، حرکت به سوی حق و نیل به وصال است. قرآن را به این عالم فرستادند در کسوت حروف، و در هر حرف آن هزاران هزار غمزه جان ربا تعبیه کردند و آن وقت ندا دادند «وَذَکِّرْ فَاِنَّ الذِّکْری تَنْفَعُ الْمُؤْمِنینَ».
فرمود: ای حبیب من! دام رسالتت را بگستران، کسی که صید ما شود، دام رسالت خود میداند که با او چطور رفتار نماید. اما خلق از قرآن جز حروف سیاه و سفیدی کاغذ ندیدند، ولی برای سالک مقامی وجود دارد که وقتی بدان رسید، تمام قرآن را در نقطه باء بسم الله مشاهده مینماید و همه موجودات را در نقطه باء بسم الله میبیند.
اگر فردی بخواهد آنچه را در آسمانها و زمین است یکایک به شمار آورد، روز بی نهایت باید، اما دولت واقعی که شامل شود، در دایره «اِنَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ مُحیطٌ» خداوند متعال را محیط و خویشتن را محاط در نقطه واقع در زیر باء بسم الله میبیند. جلالت نقطه باء بسم الله خود را به محرمان و محبوبان درگاه الهی نشان میدهد. هر حرفی از قرآن در لوح محفوظ عظیمتر از کوه قاف است. در حقیقت لوح محفوظ، دل عارف کامل و قاف «قۤۤ وَالْقُرآنِ الْمَجیدِ» است.
قرآن در هر عالم به اسمی نامیده میشود، در پردهای قرآن مجید، در پردهای مبین، در عالمی عظیم و در عالمی دیگر عزیز، در جهانی کریم، در جهان دیگر حکیم. قرآن نامهای بیشماری دارد، هرکسی این اسماء را باطناً نمیشنود، آن که را سمع باطن است، عالم «حم عسق» این اسماء را میشنود.غرایب قرآن را جستجو کردن، کار هر فردی نیست مگر این که عارف خود را به مکتب ازلی برساند. آن وقت استاد ازل، قرآن را در لوح دل او مینویسد؛ در این مکتب است که او میداند «نۤ وَالْقَلَمِ» چیست. خدا خواست که محبان و محبوبان درگاهش را از اسرار ملک و ملکوت آگاه نماید در کسوت حروف، تا نامحرمان مطلع نشوند. مگر نشنیدهایم این خبر را از سید دو عالم که فرمود: هرچیزی قلبی دارد، قلب قرآن «یۤس» است! و این نشان سرّ احد با احمد (ص) است که غیر از واصلین، دیگری به این معنا واقف نیست. چه میگویند بوجهل و بولهب، قرآن میدانستند یا نه؟ میدانستند عربیت حروف را، اما از درک حقیقت کور بودند «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لا یَرْجِعُونَ» قرآن از حقیقت آنها خبر داد.
عارف جمال قرآن را آن وقت میداند که از خودپرستی خارج شود تا اهل قرآن گردد. آنان که از قید تن و خودپرستی آزاد شدند، به حقیقت قرآن رسیدند و معنای «اَفَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ» شامل حالشان شد. قرآن با هر نامحرمی انس نمیگیرد و با هر نامحرمی سخن نمیگوید. قرآن غمزه جمال خود با دلی زند که عارف باشد. کمترین آگاهی از قرآن این است که فردی به آخرت رسد. کسی که به آخرت نرسیده نمیتواند قرآن را بشنود. عارف به آخرت رسیده و قبل از موت طبیعی، به موت ارادی نایل گشته و قیامتی در خود برپا نموده است.
هیهات، هیهات! اکثر مردم از کجا میتوانند قرآن را ببینند، در صورتی که بین مردم و قرآن صدها حجاب باشد. اگر آنها به درون پرده راه داشتند، این معنی به آنها جلوهگر میشد. دریغا که به ظاهر قرآن قناعت کردند، پوستی از قرآن مشاهده کردند نه مغزش را. بوجهل با آن فصاحت و علم در معنی حرفی از قرآن نشنید. قرآن صاحب کمال را در خود محو میکند و از محو به اثبات میرساند. در مرتبه اول که از قرآن سیاهی و سفیدی به اثبات میرسید، اینک دیگر سوادی نمیبیند، بلکه بیاض محض مشاهده مینماید.
اگر جلالت قرآن به عرش اعلی و آسمانها و زمین میرسید، هرآینه پست و گداخته میشد، این مردم چه فهم کردند از آیه شریفه «وَلَوْ اَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلی جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْیَهِ اللهِ»! اما ظاهربینان به گمان خدمت وعدهای از دشمنان، بین مردم تفرقه اندازند و گویند فلانی این کلمات را نوشته و گفته است.
ای سالک! اگر میخواهی که فردی قرآنی و مسلمان حقیقی باشی و این حقایق بر تو روی نماید، باید که قرآن را با طهارت مس کنی که «لا یَمَسُّهُ اِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ». نباید چنینپنداری که این طهارت هنگام مس آیات قرآن، صرفاً طهارت ظاهری از طریق غسل و وضو است، بلکه مهمتر از آن، طهارت قلبی و باطنی است.
آنچه را که تو میشنوی و آنچه را که میگویی، مسّ میکنی. همه انحاء ارادات تو، ممسوس توست، اگر الهی نباشد تو بی طهارت قرآن را مسّ میکنی و ظاهراً خود را اهل قرآن مینمایی! اهل قرآن، عالم به احکام قرآن است و مذعن به حکم و منقاد به فرمان او. آری تمام احوال و نیات و شؤون و اطوار تو، ممسوس توست. اگر این احوال و نیات و اطوار و شؤون الهی باشد، تو با طهارت قرآن را مسّ میکنی، والاّ چه بسا انسان عمری ظاهراً با طهارت قرآن را مسّ کند، و باطناً و قلباً بی طهارت!
پینگ و دیدگاه ها هر دو بسته شده اند.