فصل هفتم: مسأله روح – وحدت و ثبات شخصیت 2011/01/19
بیان شده توسط استاد علی الله وردیخانی
کتاب: مبدا و معاد
وحدت و ثبات شخصیت
از جمله موضوعاتی که فلاسفه از قدیم به آن پرداخته و علم روانشناسی امروز هم به آن توجه دارد، موضوع خودآگاهی است. یعنی هر کسی از وجود خویش آگاه است و به خود توجه دارد و خویشتن را یک موجود مستقل میداند؛ اعمال و افعالی که از او صادر میشود، همه را به خود نسبت داده میگوید: من رفتم، من گفتم، من تصمیم گرفتم، من تشخیص دادم و من حکم کردم.
اینک ببینیم که این «من» چیست؟ آیا در بیرون از وجود ماست یا در خود ماست؟ اگر در بیرون از ماست، پس با ما چه ارتباطی دارد و چگونه ما انجام کاری را به خود نسبت میدهیم و ما کیستیم؟ اگر در خود ماست، در کجای وجود ما قرار گرفته است؟ اگر یکی از اعضاء پیدا و یا پنهان ماست، کدام عضو است؟
آیا «من» یعنی تشکیل دهنده شخصیّت انسان، فقط سلولها و دستگاههای بدن است، یا حقیقت دیگری در وجودِ هر کس هست که اعضاء و اندام او را اداره میکند و منشأ احساسات و ادراکات آدمی است؟
ما میبینیم که اعضاء و جوارحِ شخص مرده به جای خود باقی است، ولی او دیگر ممیز و حکمدهنده نیست، در این صورت آن حاکم و ممیز کجا رفت؟ آیا معدوم گشت یا باقی است؟ اگر معدوم گشته، آیا خودْ خویشتن را معدوم نموده یا دیگری، و منظورِ دیگری از معدوم نمودن او چه بود؟ و چرا در این مقام او از خود دفاع نکرده است؟ و اگر خود، خویشتن را نابود کرده، علت چیست؟ اصولاً نابود کردنِ بود چه معنی دارد؟ آیا او اکنون به کلی معدوم گشته یا باقی است و در این صورت، کجا رفته است؟
فلاسفه بزرگ اسلام، همچنین بسیاری از حکمای بزرگ عالَم و دانشمندانی که تحت تأثیر تبلیغات سوء، واقع نشده و بَساطت روحی خود را از دست ندادهاند، معتقدند که شخصیّت انسانی و تشکیل دهنده «من»، فقط بدن نیست، بلکه شخصیت هر کس در اصل، وابسته به روح اوست و بدن، آلت و ابزاری برای روح محسوب میگردد. اینان برای اثبات وجود و بقاء «من» یا روح، دلایل عقلی زیادی اقامه کردهاند از جمله:
بدن انسان مرکز سوخت و ساز است، یعنی پیوسته در حال تغییر است، سلولهایی از بدن، کهنه و فرسوده شده از بین میرود و در نتیجه تغذیه، سلولهای تازهای جایگزین آنها میشود. این مطلب از نظر دانشمندان امروز مسلّم است، چنان که از تحقیقات علمی آنان برمیآید، سلولهای بدنِ انسان در ظرف هفت سال به کلّی عوض میشوند ولی آثار و خواصّ خود را به سلولهای دیگر انتقال میدهند، به طوری که از نظر ترکیب و کیفیّت جسمی، پیکر انسان معلول همان انتقالِ آثار و خواصّ سلولهای قبلی است. از طرف دیگر، هر یک از ما در وجود خود، ثبات و وحدتی میبینیم، مثلاً میبینیم که همان شخص بیست یا سی سال پیش هستیم، در حالی که در طی این مدت، بدن بارها عوض شده و از بین رفته ولی «من»، همان هستم و تغییری نیافتهام. بنابراین معلوم میشود که شخصیّت انسان، در اصلْ غیر از بدن اوست و تشکیل دهنده «من»، روح او است که با از بین رفتن بدن، از بین نرفته و پایدار است.
در زمینه اثبات وجودِ روح و بقاء آن پس از مرگ، دلایل نقلی از آیات و روایات نیز بسیار است: به عنوان مثال قرآن مجید میفرماید: «حَتَّى إِذَا جَاء أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ: تا آنگاه که مرگ یکی از ایشان فرارسد میگوید، پروردگارا مرا بازگردانید» وقتی که بدکاران از دنیا میروند میگویند: پروردگارا، ما را به دنیا برگردان تا عمل نیکی انجام دهیم، ولی خداوند متعال پاسخ مثبتی بدانها نمیدهد. و نیز میفرماید: «وَمِن وَرَائِهِم بَرْزَخٌ إلَى یَوْمِ یُبْعَثُونَ: و پیشاپیش آنان برزخی است، تا روزی که برانگیخته خواهند شد» پس از مرگ تا روز قیامت، عالَم برزخی است که در این فاصله زندهاند. در حالی که بدن متلاشی شده و از بین رفته، این زنده چیست که هم چنان باقی میماند؟ از اینجا نیز معلوم میشود، انسان که میمیرد زندگی او پایان نمیپذیرد، بلکه او را روحی است پایدار که به زندگی خود ادامه میدهد.
بر طبق تعالیم عالیه دین، انسان که میمیرد، منطقه دیدش وسعت بیشتری پیدا میکند، بیناتر و هشیارتر میشود، چنان که حضرت رسول اکرم(ص) میفرماید: مردم چندگاهی که زندهاند در خوابند، چون مُردند از خواب بیدار میشوند، یعنی حقایق را بهتر درک میکنند. از این قبیل روایات فراوان است که به مردم گوشزد مینمایند که انسان با مردن، نیست و نابود نشده، رشته زندگیش قطع نمیشود، بلکه پس از مرگ زندهتر بوده و شخصیّت حقیقی انسان وابسته به روح اوست.
پینگ و دیدگاه ها هر دو بسته شده اند.