یک نکته عرفانی 2010/10/03

بیان شده توسط استاد علی الله وردیخانی

کتاب: مبدا و معاد

یک نکته عرفانی

اگر نور شمس بر جسم لطیفِ صیقلی مانند شیشه سفیدِ صافی بتابد، ‏آن را چگونه نشان می‌دهد؟ و بر‏عکس، اگر بر جسم سیاه ضخیمی افتد مانند سنگ، مانع اضائه و انعکاس وی می‌گردد. همین طور نورِ حقیقی شمسِ عالمِ وجود، در هر موجودی جلوه‌گر است، اگر بر قلب پاک بتابد، به قدر صفا و به اندازه نورانیت و استعدادی که در وی است، منعکس می‌شود و بعضی از اوصاف الوهیت را حکایت می‌کند. این است که عارف، به آئینه وجود موجودات و به قدر وِعاء و ظرفیت و سعه نفس خود، خدا را می‌شناسد و در وقت ظهورِ نور احدی خود را در بین نبیند، فقط یک وجود ازلی و ابدی مشاهده کند که به تمام قوا و مَشاعر او احاطه دارد، همه را قائم به او و مُستغرق در بحر عظمت جمال و جلال خداوندی مشاهده نماید. در این وقت است که، هرکه را بنگرد او را نگریسته، و هر که را دوست بدارد او را دوست داشته، و رو به هر که آرَد رو به او آورده است.

اما وقتی آن نورِ حقیقی بر دلِ تاریک بتابد، تنها کاری که می‌کند شیئیت و خودیت او را نشان می‌دهد، این است که ماوراء خود را نمی‌بیند و نفسِ او، پرده و حجاب او می‌گردد. هرچه نظر کند، غیر از خود و محسوسات و چیزهایی که در پیش روی وی قرار گرفته است، چیز دیگری برای او هویدا نیست، مانند همان سنگ سیاهِ ضخیم که به تابش آفتاب، از غلظت و سیاهی او کاسته نمی‌شود، قابل این نیست که نور در اعماق وی فرو رود و از پشت او خورشیدِ جهانتاب جلوه‌گر گردد.

ولی با این حال در اینجا نکته‌ای است، و آن این که، اگر مدتی اشعّه نور خورشید بر همان سنگ سیاه ضخیم بتابد، نور در اعماق وی فرو رود و سنگ بودن او را مبدّل به لؤلؤ و گوهر، و سیاهی او را مبدّل به سفیدی، و کثافت او را مبدّل به لطافت می‌گرداند. البته قلب انسان از آن سنگ خارا سخت‌تر و سیاه‌تر نیست و اشعّه نور وجودِ الهی کمتر از اشعّه نور خورشید نیست، بلکه فیض او غیرمتناهی و رحمت واسعه او بی‏انتهاست.

اگر انسان چندی با خلوص نیت، توجه کامل به مبدأ نماید و روی دل را متوجه به عالَم رُبوبی گرداند، اشعّه نورِ حقیقی بر اعماق آن دل تاریک نفوذ نموده، رحمت واسعه او، نفس وی را پاک کند، نور در وی منعکس و صفحه قلبْ نورانی، و پرتو او به ظاهر هویدا گردد و به قلب و قوا و مشاعر او رونق تازه‌ای بخشد، تا آن که عارف در معرفت به جایی رسد که چشمْ به او بیند، گوشْ به او شنود، دست و پا به او حرکت کنند و خود را غرق در بحرِ عظمتِ وجودِ خداوندی مشاهده کند، و بعد از آن که خودیتِ خود را در بین ندید، باقی به حقّ گردد و در نظر حق‏بین او یک حقیقتِ وحدانی جلوه کند.

عارفْ وقتی مراحل تکامل را پیمود و به منتهی درجه کمال رسید، به عین‌‌الیقین نور احدی را مشاهده کند و به قلبی که به نور احدی منوّر گشته، تمیز می‌دهد بین نور حقیقی و نور وحدتِ بسیط و نور اعتباری را؛ و به چشم بصیرت می‌بیند که وحدت و یکی بودن حق‏تعالی، غیر از آن وحدت و یگانگی است که در ممکنات تصوّر می‌گردد.

البته این طریق خداشناسی و درک آن وحدتِ حقیقیه الهیه به وجدان است نه به برهان، و این وحدت به نظرْ ادراک نمی‌شود، مگر کسی که کمال سعادت و توفیق، شامل حال او گردد و قلب خود را از آلایش طبیعتْ پاک و پاکیزه نماید. در این وقت ممکن است به اشراق نورِ معرفت، آن وحدت حقیقیه را ادراک نماید و به دل و زبان موحّد گردد.

بزرگان فرموده‌اند: حقیقت بسیط که به هیچ‌وجه ترکیبی بر وی راه نیابد، تمام چیزهاست ولی هیچ یک از آنها نیست، یعنی وجود بسیط، همان وجود مطلق است، یعنی وجود لابِشَرط، که حدّ و اندازه ندارد. این معنی را می‌توان از لفظ «هُوَ» در «قُل هُوَ اللهُ اَحَد: بگو اوست‏ خدای یگانه» استفاده کرد. حضرت امیر علیه‏السلام می‌فرماید: «او داخل در هر چیزی است نه به طوری که مَمزوج به او شود و خارج از هر چیزی است نه به طوری که جدا و بی‏ربط با او شود».

و اما این که در حدیث قدسی آمده: «بنده همیشه تقرّب می‌جوید با انجام دادن نوافل، تا می‌گردم منْ چشم او، که به او می‌بیند هر چیزی را، و می‌گردم گوش او، که می‌شنود به او هر چیزی را…»، مقصود از این که خدا چشم و گوش و سایر اعضاء بنده می‌شود، این است که عارف از شدت ارتباط و اتّصال به او، از خود بیگانه شده و با او آشنا گشته، و چنان غرق در بحر عظمت حق‏تعالی می‌گردد، که به او می‌بیند و به او می‌شنود، گویا وجود کَونیه او، مُندَک در وجود حق‏تعالی گشته و خودیت را از دست داده و باقی به حق گردیده است.


پینگ و دیدگاه ها هر دو بسته شده اند.