سیری درمقامات حبیب خداو سایر انبیاء 2010/05/05
بیان شده توسط استاد علی الله وردیخانی
کتاب: نبوت و امامت
«یا اَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ: ای جامه بر خود پوشیده» ای حبیب خدا، ای مَطلَعِ جمال، ای به جامه انسانیّت پوشیده، ای گلیم بشریت بر سر کشیده، برخیز؛ از این برخاستن هم برخیز؛ به بارگاه عزّت ما بِگُریز. این جامه بشریّت و این گلیم انسانیّت را از خود دور کن تا حجابات برطرف شود، تا در هوای طرب به پرواز آیی و به قُرب ما رسی، که عِلمِ قرب، علمی است که انسان را به طَیَران آرد و به آشیانِ قرب رساند. اما علم قرب در میان گوش و زبان نگنجد، که این راهی بسیار تنگ است، و علم قرب را همراهی با آب و گِل، ننگ است.
ای حبیب من! «اَرْسَلْناکَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذیراً: ای پیامبر ما تو را گواه و بشارتدهنده و هشداردهنده فرستادیم» ترا به خلق فرستادیم تا آشنایان را از لطف ما خبر دهی که نواختنیاند، بیگانگان را بیم نمایی که گداختنیاند.
ای مهتر عالَم! «سِراجاً مُنیراً: چراغی تابان» ای سراج منیر، آفتابْ چراغِ صورت است، تو چراغ معنایی. آفتابْ چراغ ظاهر است، تو چراغ باطنی. آفتابْ چراغ دنیاست، تو چراغ دنیا و عقبایی. آفتابْ چراغ آب و گِل است، تو چراغ دل و جانی.
ای مهتر عالم، از هرچه غبار راه است خود را پاکدار: «وَ ثِیابَکَ فَطَهِّرْ: و جامهات را پاک کن» که شرط بندگی، پاکی و راستی است؛ پاکی از هر آلایشی و راستی با هر آرایشی. لا اِلهَ اِلا اللهُ بر دو مَقالَت مشتمل است: لا اِلهَ به زبانِ دل، نفی آلایش است و اِلاَّ الله اثبات آرایش. اگر چنان لا اِلهَ گویی، همه حجاباتِ راه را از بیخ برکندهای، آنگاه اِلاَّ الله جمال خود بنماید و ترا به صفات آرایش بیاراید، در آن مقام است که قدم بر بساط توحید نهادهای.
آری، توحید مایه دین است؛ اوّل همه علوم و مایه همه معارف، توحید است؛ حاجِز میان دوست و دشمن، توحید است. ثبات هفت آسمان و زمین، توحید است. نور کَوْنَین از نورِ توحید است. اولین گوهر از صدف معرفت، توحید است. چون نور توحید در تو تحقق یافت، زبانِ دلْ گنجینه حکمت شود و سمع دل، صدف درّ امانت گردد.
«یا اَیُّهَا النَّبِیُّ اتَّقِ اللهَ: ای پیامبر از خدا پروا بدار» ای پیغمبر تقوی را پیشه کن. ای مقتدای بشر، ای برجِ دلالت را مهر انور، ای دُرْجِ رسالت را درّ اَزْهَر، ای بر سیادتْ افسر، ای افسرِ سعادت را گوهر، ای نقطه نبوّت، به پناه تقوی شو که تمام سعادتها و نیکیها در تقوی است و بیتقوی، کارْ روان نیست. کسانی که بیسرمایه تقوی از این جهان گذشتند، در چنگ قهرِ تقوی ماندند. فردا که روز سؤال است، تقوی را گویند بیا که امروز بازار توست، هر که را از تو نصیبی است، به مراتب نصیبش او را در منزلی فرود آر که در سرای آخرت، ساکنین مَقعدِ صدق و مقرّبین حضرت جبروت، کسانی هستند که در دنیا، برتری و مهتری نجستند و خویشتن را از همه کمتر و کِهتر دانستند: «تِلْکَ الدّارُ الْآخِرَهُ نَجْعَلُها لِلَّذینَ لایُریدُونَ عُلُوّاً فِیالْاَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقینَ: آن سرای آخرت را برای کسانی قرار میدهیم که در زمین خواستار برتری و فساد نیستند و فرجامِ نیک از آن پرهیزگاران است».
آشنایانِ تقوی کسانی هستند که به پناه تقوی آیند و از هر آنچه معصیت است بپرهیزند. خادمانِ تقوی کسانی هستند که به پناه احتیاط شوند، و نه از معصیت که از هر آنچه شُبْهَت است، اجتناب ورزند. عاشقانِ تقوی آنانند که از حسنات و طاعاتِ خویش از طریق نادیدن، چنان پرهیز کنند که دیگران از معصیت، که مراتب معرفت، بدون تقوی به کمال نرسد.
مُکاشفَت که پیوند دل است با حق، از نور تقوی و معرفت حاصل شود. کسی که مراتب تقوای خود را به کمال رساند، حقیقت آیه کریمه: «ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللهَ رَمی: و چون افکندی، تو نیفکندی بلکه خدا افکند» در او تحقّق مییابد و به لسان حال، مُتَرَنِّم: «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّه اِلا بِالله: هیچ جنبش و نیرویی نیست مگر به یاری خدا» میشود. در این مقام است که زبانِ دلْ در ذکر ْمستهلک، و جانْ در حقْ فانی، از افق تجلّی، مِهرِ عیانْ تابان، صبحِ یگانگی بدمد. این مقام، مقام مُحِقّ است که از تمام اغیار اِعراض نموده، توحیدِ خالص در او تحقق یافته است.
ای مقتدای انسانیت، به خدا توکّل کن: «فَتَوَکَّلْ عَلَی اللهِ اِنَّ اللهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلینَ: بر خدا توکل کن زیرا خداوند توکلکنندگان را دوست میدارد»، که توکّل درجهای است از درجات تقوی، آفتابی است که از برجِ سعادت تابد، نسیمی است که از سرای قُرب وزد، بویی است که بشارتِ وصال آرَد، درجهای است که دست هر بیقدر بر قدّ آن نرسد، و بَصَرِ هر سستهمّت آن را در نیابد. اهل توکّل، ساکنین عالَمِ قرآنند و مستانِ شربت نیستی. آنان کسانی هستند که با دنیا اُنس نگرفتند، از آنچه نشانه حق نداشت، دل برداشتند، گفتند یکی را دانیم و یکی را خوانیم.
ای حبیب ما، مردان الهی، اهل تقوی و توکّل، اهل توبه و اِنابه، کسانی هستند که با لباس صبر ملبّس شدند. چه، اساس این موفقیتِ الهیّه، صبر است: «فَاصْبِرْ صَبْراً جَمیلاً: پس صبر کن صبری نیکو».
یا محمد(ص)، همه انبیاء لباس صبر پوشیدند و به مقصود رسیدند. صبر بود که به دست فَرَج، یعقوب را از بیتالاحزان بیرون آورد: «فَصَبْرٌ جَمیلٌ: پس صبری نیکو و زیبا». صبر بود که شربت شفا بر مذاق ایّوب ریخت «اِنّا وَجَدْناهُ صابِراً: ما او را شکیبا یافتیم». صبر بود که ندای فدا به گوش اسماعیل رسانید: «سَتَجِدُنی اِنْ شاءَ اللهُ مِنَ الصّابِرینَ: به خواست خدا مرا از شکیبایان خواهی یافت». صبر است که مؤمنین را از سرای بَلْوا به جنت مَأْوی رساند. برای صابر، امروز منشور محبّت نویسند: «وَ اللهُ یُحِبُّ الصّابِرینَ: و خداوند شکیبایان را دوست دارد» و فردا این خلعت دهند: «سَلامٌ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَی الدّار: درود بر شما به پاداش آنچه صبر کردید، راستی چه نیکوست فرجام آن سرای».
ای حبیب ما، به مقام انقطاع درآی: «وَ تَبَتَّلْ اِلَیْهِ تَبْتیلاً: و تنها به او بپرداز» که تَبَتُّل، مقامی است بس بزرگ مر اهل تقوی را که بهشت با آن همه زیبایی و اشجار و اَنهار، به خاطرِ زیبای ایشان برنیاید، و دوزخ با آن همه اَغْلال و اَنْکال، از سینه افروخته ایشان بلرزد. اهل تقوی و انقطاع کسانی هستند که خار کبر و حسد، دامن ایشان را فرا نگیرد، و غباری از بیابان نفس امّاره بر رداءِ اسلام ایشان ننشیند، و دودی از هاویه هوی بر دیده ایشان نرسد. ایشان کسانی هستند که همه قدرها را در پیش قدرِ الهی، غَدر بینند و همه جلالها را در عالَمِ جلال او، زوال. ایشانند که کانون دلِ خود را از اغیارْ پاک و منزّه داشتهاند.
مرحبا بر تو ای حبیب ما که مراتب تقوی و توکّل و صبر و انقطاعِ خود را به حدّ اعلی رسانیدی. شایسته است که برخیزی و مردم را به سوی ما دعوت کنی: «قُمْ فَاَنْذِرْ: برخیز و بترسان». چون این فرمان الهی بر حبیب خدا رسید، بر خاطرش گذشت که عشیرهام به صداقت و دیانتِ من مُقِرّ آمدهاند و هرچه زودتر مرا تصدیق خواهند کرد. چون این قدر اعتماد بر خاطرش افتاد، قصّه برگشت، هرچند بیش دعوت نمود، دورتر گشتند. فرمود عَجبا! تا دعوت نبود، پیش ایشان امین بودم، اکنون که عَلَم رسالت بر بامِ اقبال ما زدند، خائن گشتم!
آری، ما آن کنیم که خود خواهیم. از عینِ خوف، رجاء بیرون آوریم، در عین رجاء، خوف تعبیه کنیم. بر ایشان که امیدوار بودی، میان تو و ایشان صد هزاران خیمه هجران زنیم، از کسانی که ناامید بودی، بین تو و آنان صد هزاران قُبّه وصال برپا کنیم، عزّت و ذلّت در دست ماست.
حضرت رسول اکرم(ص)، صبر را در قبال پیشامدهای ناگوار به جایی رسانید که حبیب خدا شد. آن بزرگوار و اوصیاء ایشان، صبرِ خود را به منتها درجه عظمت رساندند تا صاحب آن کمالات شدند، چنان که رضا و غضبِ ایشان، رضا و غضب خدا و معیار تشخیص حق و باطل شد. آنان کمال نَفْسیاند نه کمال عَرَضی و نَسَبی. همچنین مقام علمی و عملی ایشان به واسطه صبر، همانند همتایی با قرآن مجید، و همانند حرکت و سکون کشتی نوح است که با نام خدا بود نه با علل و عوامل ظاهری.
تبلیغ حقایق و ارشاد و هدایت که از شؤون جمالیّه خداست، مستلزم توحید خالص است که در وجود مقدس حضرت رسول اکرم(ص) و اهل بیت طهارت، ظهور تامّ دارد. قلب مطهّر آن بزرگوار، نه تنها در نشئه مثال و نزول، میزبان فرشته وحی بود، که در نشئه عقل و عروج، میهمان لقای حق بود. این است که آن حضرت و اهل بیت او، آن قدرت و توانایی را دارند که خدای خویش را، آن زیبایی زیبای مطلق را به زبان حق توصیف کنند: «سُبْحانَ اللهِ عَمّا یَصِفُونَ اِلاّ عِبادَ اللهِ الْمُخْلَصینَ: خدا منزّه است از آنچه در وصف میآورند بـه استثنای بندگان مُخلَص خدا». ایشان همه از دست یک ساقی، ساقی وحدت، شراب طَهور خوردند تا در ردیف مخلَصین قرار گرفتند. این شراب طهورْ چون کوثر سیّالْ در سیره علمی و عملی ایشان موج میزند و سرانجام به دریای وحدت میریزد.
حبیب خدا، آن انسانِ کامل، قبل از تنزّل قرآن در مقام قوسِ صعود، از همه مجاری وحی عبور کرده به ملاقات حقیقتِ قرآن نایل آمد. قلب مقدس آن بزرگوار، با حقیقت قرآن در مرتبه اعلی اتحاد داشت، لذا به اسرار و تأویلهای قرآن مجید قبل از تنزّلِ آن به جهان کثرت و تقسیم آن به آیات محکمه و متشابهه آگاه بود، زیرا که طهارتِ محض در ایشان به مقام تحقق رسیده بود. اهل محبّت، محبوبین درگاه الهی نیز میتوانند به مراتب تقوای خود، آن مراحل طهارت را طی کنند.
همان طوری که قرآن از مسیر طهارت عبور میکند، از مجرای محبّت نیز میگذرد. نه انسانِ غیر طاهر قرآن را میفهمد، و نه آن که فاقد محبت است از قرآن برخوردار میگردد. اهل طهارت و محبت میتوانند به گوش دل، سروش غیبی و ندای حق را بشنوند.
همه حضرات انبیاء عموماً و از ایشان اولواالعزم خصوصاً، محبوب و مجذوب خدایند، ولی در آن مرتبه که مُحبّند، مجذوب نیستند، سالکند، و هنوز به کمال مجذوبیّت نرسیدهاند. سِیر ایشان تلفیقی است از سلوک و جذبه، اما حضرت رسول اکرم(ص) مجذوب خالص است، لذا محبوب محض میباشد. درک مقام والای آن بزرگوار، بدون سِیر در احوال انبیاءِ عِظام و طیّ مراتب عشق و خلوصِ آنان در کوره بلا، میسّر نیست.
خدای تبارک و تعالی محبّ کسانی است که مراتب عشق و محبتِ خود را نسبت به او به حدّ اعلی رسانیدهاند. اما پا نهادن به عرصه محبت، کار هر رهرو و مهاجری نیست. مهاجرین حقیقی کسانی هستند که عَقَباتِ کثرت را به توفیق حق پیموده به وحدت رسیدهاند، آنان که در شأنشان فرماید «وَ الَّذینَ هاجَرُوا فی سَبیلِ اللهِ: و آنان که در راه خدا مهاجرت کردند». از جمله این مهاجرین، بنیانگذار توحید، حضرت خلیلالله است که فرمود «اِنّی ذاهِبٌ اِلی رَبّی سَیَهْدینِ: من به سوی پروردگارم رهسپارم، زودا که مرا راه نماید». آن محبوب الهی از عَقَبات کثرت گذشت و به کمال وحدت رسید، چنان که خداوند درباره او، لوحِ مدحْ به قلم لطفِ قِدَم نویسد «وَ لَقَدْ اتَیْنا اِبْراهیمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ: و در حقیقت پیش از آن به ابراهیم رشدش را دادیم».
درود بر تو ای خلیل خدا که او ترا چنین مدح میکند، اگرچه دیگران ترا قَدْح کردند، ولی تو به قَدح ایشان، اعتناء نکردی و از آن باکی نداشتی. حقتعالی صُدْرِه توحیدِ خلیل خود را از قبل دوخته بود. در بَدایت نَشو او آفتاب خُلَّت تابیدن گرفت، یَنابیع علوم و حکمت در صحن سینه او گشادند، نور هدایتْ تحفه دل او گردانیدند، کمرِ کرامت بر میان او بستند. او را به جایی رسانیدند که قدسیانِ ملأ اعلی، اَنامل تعجّب به دندانِ حیرت گرفتند که این همه الطاف و کرامات از جانب خدای رحمان که به خلیل الله میرسد به چه علّت است؟ ندا رسید: ای قدسیانِ ملأ اعلی! آتشی که ما در جان او پنهان کردهایم، اگر به صحرا آوریم، از شَرَرِ آن کَوْنَین بسوزد.
اما آن مهجورِ درگاه ایزد، خواست که دولت ابراهیم را درهم شکند، سپاه عصمت وی را مُنْهَزِم سازد. آتشی برافروخت تا او را بسوزاند، ولی ندانست که جز جان و دل او را نخواهد سوخت، و جز قاعده دولتِ خویش ویران نخواهد کرد. چون آن مهجورْ او را بر مَنجَنیق نهاد، او نیز سِرّ خویش بر منجنیقِ مشاهدت نهاد. چون به آتش رسید، ندا آمد: ای آتش! سرد و خاموش باش، سلطنت خود بر وی مَران که ما اراده کردهایم ترا بر خلیل خود بوستان گردانیم «قُلْنا یا نارُ کُونی بَرداً وَ سَلاماً عَلی اِبْراهیمَ: گفتیم ای آتش برای ابراهیم سرد و بیآسیب باش». آن بزرگوار در میان اَزهار و انوار، در کمالِ آرامش نشسته و آثار قدرت الهی را نَظاره مـیکـرد. معنـی حقیقیّه این ندا و آیتْ در کانون دل خلیلِ خـدا بـه مقـام تحقق رسیـده بود. چـه، آتش عشق در سینـه او شعلـهور بود، در سینـه او سـوز مِهر خـدا بود، بـر سر وی خُمار شراب ازلـی بود، قلب او حَریق عشق خـدا بود، جان او غرقِ لطفِ خدا بود.
آری، کسی که بر حَرمِ عنایتِ ازلی شد، هرگز غوغای محنتِ ابدی، گِرد سعادت سرمدیِ او نگردد. دلِ سوخته مهاجر حقیقی نیز بر مثال خلیل خداست و نَفسِ او بر مثالِ آن مهجور. هوای نفسْ آتشی است که نفسْ افروخته و آن دلِ سوخته را با سلسلهها و اَغلالْ بسته به مَنجنیقِ معاصی نهاده و به آتش انداخته، ندا میرسد «یا نارُ کُونی بَرداً وَ سَلاماً» این بنده، دلسوخته درد عشق ماست، سوخته را بار دگر نسوزند.
در هر دَوری و عصری برای کشیدن بار بلا، حاملانی برخاستند و یکی از آن حاملان، حضرت ایّوب سلامالله علیه است. از بارگاه قِدَم او را وحی آمد: ای ایّوب! بلا بستر انبیاست، ذخیره اولیاست، اختیار اَصفیاست. حضرت ایوب چون جامِ بلا را به دست وی نهادند، گفت ما به یاری حق، این بلا را با صبر نوش کنیم «اِنّا وَجَدْناهُ صابِراً: ما او را شکیبا یافتیم»، و چون فرمود «نِعْمَ الْعَبْدُ اِنَّهُ اَوّابٌ: چه نیکوبندهای به راستی او توبهکار بود»، گفت تا حال، ما بار بلا را به تن میکشیدیم، اکنون که ما را به خَلعت «نِعْمَ الْعَبْدُ» مفتخر فرمودند، بعد از این بارِ بلا را به دل و جان کشیم.
ای یوسف صدّیق، سلام بر تو، رهایی از دست حاسدین، به سه روزْ زندان چاه ارزد. هفت سال زندان به ولایت مصر ارزد. مشاهده جمال حق به هزاران سالْ زندانی شدن ارزد. این معنا را کسی داند که او صاحبدل است «ذلِکَ لَذِکْری لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ: قطعاً در این برای هر صاحبدل، عبرتی است». اگر صدها سال روی در خاک مالی و عالَم بر فَرقِ سر پیمایی، تا آن نقطه حقیقی که نامش دل است با آن طاعات موافقت نکند، بر همه قلم نیستی درکشند.
به حضرت داوود علیهالسلام خطاب رسید: ای داوود، زبانت دلّالی است بر سر بازار دعوی، در صَدر دارُالمُلکِ دین او را محلّی نیست، محلی که هست، دل راست، از او بوی احدیّت و ازلیّت میآید، تا دل از عبودیّت اغیار نرسته به دوست نخواهد رسید. شرط رسیدن به مشاهده انوار جمال این است که دل خود را از عبودیّت اغیار بِرَهانی که در بازار الهی، خریدار دل هستند، گوهر اخلاص که یابند، در صدفِ دل یابند.
حضرت موسی سلام الله علیه در سماعِ کلام حق بود و در منزل «وَ قَرَّبْناهُ نَجِیّاً: و در حالی که با وی راز گفتیم او را به خود نزدیک ساختیم» شراب عشق از جام مِهرْ نوش کرد و در عالَمِ سرمستی، نعره «اَرِنی: پروردگارا خود را به من بنمای» زد. خطاب آمد: ای موسی! اگر خواهی که در میدان مشاهدت، نسیم قربِ ازلی از مقام جبروتْ بر جان تو وزد «فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ: نعلین خویش بیرون آور» چنان که نَعلین را از دو پا بیرون کنند، حبّ دو جهان را از دل بیرون کن، از دنیا بیزار شو با ما یکتا شو، که دنیا پلی است گذشتنی و بَساطی است درنوشتنی، مرتعِ لافگاه مدّعیان، سرمایه بیدولتان، معشوقه ناکسان، قبله خسیسان، دوستی بیوفا، دایهای بیمهر. این دنیاست که بر طارَم بلندی نشسته و از شبکه شک به بیرون نگریسته میگوید: من هزاران عاشق خود را کشتم، لکن دستم به خون کسی آلوده نگردید.
ای موسی! یگانه را یگانه شو که محبوبین الهی، کسانی هستند که حبّ دنیا را از دل بیرون کردند، از دنیا خارج شدند، حتی به جنّت نیز اعتناء ننمودند، زیرا جز جمال و رضای حق، ایشان را آرزویی نیست. جنّات عَدْن با صفات خویش ایشان را استقبال کند، لکن ایشان التفاتی بدان نکنند.
جناب جبرئیل گفت از خدای تبارک و تعالی، حقیقتِ اخلاص را پرسیدم. فرمود: گوهری است که از خزینه خویش برداشتم و در سُوَیْدای دلِ بنده خود به ودیعه نهادم. اما تجلّی آن مستلزم تحمل ریاضات، مجاهدات، مشقّات و شداید است، و هریک از انبیاء و اولیاء و اوصیاء به نوعی مبتلا و مُمْتَحَن بودند. حضرت موسی به دست فرعون و قِبطیان گرفتار، حضرت نوح به دست قوم خویش گرفتار، حضرت یعقوب به فراق یوسف، و زکریّا و یحیی به محنت قتل. یکی گرفتار غربت و مذلّت، یکی در آتش فقر و فاقَت، یکی به محنت بیماری و علّت، یکی به محنت قتل و شهادت، هر چند همه اینها در ذائقه باطنِ محبوبین الهی از هر چیز شیرینتر است. در حقیقت، بلا و شداید پرتوی است از جمال خدا و آنان در حین ابتلا، سه زیبایی را مشاهده میکنند: زیبایی مبتلاکننده، زیبایی بلا، و زیبایی مبتلا.
شکم ماهی گرچه حضرت یونس را بلا بود، اما از روی باطن، خلوتگاه او بود. میان آتشِ نمرودی، خلوتگاه خلیل خدا بود. درون غار، خلوتگاه مهتر عالَم بود. هر مؤمنِ موحّد و متعهّد را نیز خلوتی است. خلوتگاه سالکِ متعهّد، سینه اوست، غارِ سینه مؤمن، تجلّیگاه خداست که خود چنین فرمود: سینه مؤمن، محل اسرار الهیّت ماست، بر درخت ایمانِ مؤمن، آشیان مرغِ اقبال ماست، مَرغزار سینه عاشق، چشمه فیضِ نظرِ جلال ماست، این است خلوتگاه مبارک، این است چشمه زلال بیآفت. نبینی اصحاب کهف را که چون از خود برخاستند و رویِ دل به خدای تبارک و تعالی آوردند، چگونه ایشان را در غار غیرت و در کَنَف ولایت نگاهداشت؟! نور آفتاب در برابر نور سرّ ایشان مُتَقاصِر آمد که نور آفتاب، نور صورت بود، لکن نور ایشان، نور سَریرَت. این است که چون نور آفتاب به ایشان رسیدی، از بَریق نور شعاعِ سرّ ایشان، دامن برچیدی؛ دیده صدّیق اکبر باید تا نور سریرت بیند.
خدای تبارک و تعالی خواست ذُریّت آدم را به عالیترین عَطیّت بیاراید، آنان را به اعطاء محبّت و عشق بیاراست. سپس زخارف دنیا را بدیشان عرضه کرد، همه زَخارِف دنیا را استقبال نمودند، اما از هزار قسمت یک قسمت، همچنان بر بَساط محبّت باقی ماندند. سپس این یک طایفه را هزار قِسم نمود و عُقبی را بدیشان عرضه کرد، جز یک طایفه، همه شیفته و فریفته نِعَمِ ابدی و حور و قُصور شدند، ولی این یک طایفه همچنان بر بساط محبّت و معرفت ایستاده بودند. خطاب رسید که شما چه میجویید؟ گفتند «اِنَّکَ لَتَعْلَمُ ما نُریدُ: خدایا تو میدانی که مقصود ما چیست». این طایفه را نیز هزار قِسم کرد و به سَرِ کوی بلا آورد و مُهالِک این کوی بدیشان بنمود، همه روی از کوی بلا برتافتند، جز یک طایفه که عاشقوار سر، به کوی بلا نهادند، نه از بلا اندیشیدند و نه از عَنا و بر مقام توکّل نشستند، از روی اختیار برخاستند و خیمه رضا و تسلیم بر کوی قضا و قَدَر زدند.
اینان کسانی هستند که سالها در کوره بلا گداختهاند، درد زدگانی هستند که دردشان را درمانی نبوده، آتشدِلانند که شررشان را دودی نیست. با این همه، بانگ عشقِ آتشینِ ایشان در عالَمِ ملکوت افتاده که ای محبوب ما! گویِ جان به میدان تو داریم، هر کجا خواهی بینداز. تو ما را گرفتار عشق خود نمودی «اَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ: آیا پروردگار شما نیستم» به سمعمان رسانیدی، زهر بلا چشانیدی، سوگند به عزّتت، تا جمالِ خود را بیپرده به ما ننمایی، خریدار بهشت نیستیم. در این مقام است که پرده جلال از جمال بردارد، آن عاشقانِ سوختهدل، بیواسطه کلام حق شنوند که ای رضوان، بهشت ترا؛ ای مالک، دوزخ تـرا؛ ای کـرّوبیـان، عرش شما را؛ ای عاشق دلسوختـه من که مُهرِ مِهر در توست، من ترا و تو مرا، و بیپرده جمال حق بینند.
آری، هر که قَدمْ به عالَمِ حقیقت گذاشت، بالاخص پا به عرصه عشق نهاد و بر سر کوی محبوب ازلی خیمه زد، او را به زنجیر بلا بندند و حلقه نیازش را از حلقه دَرِ بینیازی برآویزند. همچنان که امانتی را که به کسی دهند، مُهرْ بر آن نهند و چون بازخواهند، آن را مطالعت کنند تا ببینند مُهرْ در جای خود باقی است، در دل محبّ نیز امانتی به ودیعت نهادهاند از عهد «اَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ: آیا پروردگار شما نیستم» و مُهر «بَلی: آری» بر آن نهادهاند. چون عمر به پایان رسد، آن فرشته درآید و ببیند آن مُهر به جای خود باقی است یا نه. چه، مُهر از مِهر بود و مُهر آنجا نهند که مِهر متجلی است.
حضرت رسول اکرم(ص)، آن علت غایی کائنات، حبیبی است که تمام انبیاء و اوصیاء به نام او نازند: حضرت موسی سلام الله علیه هرچه کوشید آتش ندید، ناگاه به جانب طور نگاه کرد و آتش دید «آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً: آتشی را از دور در کنار طور مشاهده کرد». آن بزرگوار بر سر درخت، صورت آتش دید و در سُوَیْدای دل، آتش عشق دید. البته آتش صورت، نیاز باطنی و معنوی انسان را رفع نمیکند و او را به مقصد نمیرساند. آتش عشق و محبت خداست که انسان را به مقصد و مقصودِ اصلی میرساند.
حضرت موسی ساعتی زیر آن درخت بایستاد، درختی که در باغ وَصلَت بود، بیخش در زمینِ محبت بود، شاخش در آسمان صَفْوَت بود، برگش قُربت بود، شکوفهاش نسیم و بَهجت بود. مسلّم است که چنین درختی دارای کدام میوه خواهد شد. میوهاش در حقیقت، میوه همان عشقی که به مقام اعلی رسیده، «اِنّی اَنا اللهُ: به حقیقت که خدا منم» بود. زیر آن درخت به مقام فناء فِیالله رسید، تمام وجودش سمع گشت. به آن مقام رسید که خدای تبارک و تعالی میفرماید: به سمع من بشنوید، به زبان من گویید. تَفرَقتْ به جمعیت رسید، ناگاه ندایی برآمد که ای موسی «اِنّی اَنا اللهُ». شاخ عنایت، بَرِ هدایت داد و بحرِ ولایت، نور کفایت افکند.
ای موسی! این همه عنایات نسبت به تو در اثر حبّ کامله تو به حبیب من است. عشق او، عشق من است، عشق من، عشق اوست. او پیغمبر آخرالزّمان، حبیب من است؛ این است که میفرماید: ای سیّد دو عالم، ای مهتر ذُریّت آدم، ای بر آسمانها و زمین مقدّم، ای ناشر اَعلام نبوت، ای کاشف اسرار ولایت، ای واضع مِنْهاج شریعت، تو حبیب منی.
ای حبیب من! تو نبودی که ما در سَمتِ غربیِ کوه طورِ سینا با موسی از تو سخن گفتیم و حدیث تو کردیم. جاه و جلال و شکوه و قرب و منزلت ترا به او نمودیم و گفتیم ای موسی، اگر خواهی که در پیش ما رفعت یابی، بر حبیب ما پیغمبر آخرالزّمان، درود بسیار گوی «اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد: بار خدایا بر محمد و آلش درود فرست». او برگزیده ماست، او نواخته لطف ماست، او عارف به تعریف ماست، او حُقِّه نور حکمت است، نور حَدَقه عالم قدرت است.
حضرت موسی گفت: الهی، من میخوانم در تورات حالات امّتی را که به زیورهای الهی در حدّ اعلی آراستهاند، ایشان امّت کدام پیغمبرند؟ یا موسی! ایشان از امّت حبیب من، پیغمبر آخرالزّمانند.
آنانند که مراتب معرفت و طاعتشان به حدّ کمال رسیده. آنانند که روزه میگیرند و نماز میخوانند، همیشه در حال نماز و روزه باطنی هستند. ایشانند که به روزْ در منزلِ رازند و به شبْ در مَحملِ ناز. به روزْ در نظر صنایعند و به شبْ در مشاهده صانع. به روزْ راه پویند و به شبْ راز گویند. خدای تبارک و تعالی روضه رضوان را به خاطر حبیب خود و دوستان او آراید، و دوستان را به دل آراید، و دلِ دوستان را به نور جمال و کمال و جلالِ خویش آراید.
دوستان خدا، مجذوبین و محبوبین درگاه الهی، آنانند که نیستیِ خود را از لوح قِدَم برخواندند، رایَت نیستی خود بر عالَم هستی او زدند تا از نیستی به هستی رسیدند، به حول و قوه خود تکیه ننمودند. دَرِ اِحتیال و غرورِ اختیار بر خود بستند و به صدقِ اِفتِقار، خود را به بارگاه قدسِ الهی افکندند، خداوند تبارک و تعالی نیز به رأفت و رحمت خویش آنان را به پرده عنایت و کنف حمایت خود درآورد.
عاشقان الهی آنانند که به هوشِ ظاهری تکیه نکردند، دانستند آن عقل و هوشی که حبُ دنیا را در دل به وجود آورد، معتبر نیست. لذا در مشاهده شاهدِ قِدَم، مدهوش شدند تا به هوش حقیقی رسیدند و بیپرده جمال محبوب خویش را مشاهده نمودند.
بنگریم که خدای تبارک و تعالی درباره تقاضای آن محبوبش چه فرمود: «قالَ رَبِّ اَرِنی اَنْظُرْ اِلَیْکَ: عرض کرد پروردگارا خود را به من بنمای تا بر تو بنگرم». مسلّماً مراد حضرت موسی(ع) این نبود که با دیدگان ظاهر خدا را ببیند، که از آن شخصیتِ بزرگِ الهی بعید است؛ بلکه این همان درخواستی است که حضرت سجاد(ع) از خدا مینماید که الهی، جمال خود را بیپرده به من بنما.
«قالَ لَنْ تَرانی: فرمود هرگز مرا نخواهی دید» با این شرایط هرگز نتوانی مرا ببینی و مشاهده کنی که دیدار مرا «وَ لکِنِ انْظُرْ اِلَی الْجَبَلِ فَاِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرانی: لیکن به کوه بنگر پس اگر بر جای خود قرار گرفت به زودی مرا خواهی دید» شرط است. «فَلَمّا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکّاً وَ خَرَّ مُوسی صَعِقاً: پس چون پروردگارش به کوه جلوه نمود، آن را ریز ریز ساخت و موسی بیهوش بر زمین افتاد» حضرت موسی بیهوش شد، آن هوشِ ظاهری را از دست داد و دیگر به آن تکیه نکرد تا به هوشِ حقیقی و الهی رسید «فَلَمّا اَفاقَ قالَ سُبْحانَکَ تُبْتُ اِلَیْکَ: پس چون به خود آمد گفت تو منزّهی به درگاهت توبه کردم» حجابها از میان رفت و آن بزرگوارْ جمال حق را بیپرده مشاهده کرد، وگرنه چرا گفت «وَ اَنا اَوَّلُ الْمُؤْمِنینَ: و من نخستین مؤمنانم»!
حضرت موسی در آنجا به مقام «تَدَلّی» رسید، مقامی که بین محبّ و محبوبْ فاصلهای نیست. آنگاه این ندای حق به گوشِ دل او رسید «فَخُذْ ما اتَیْتُکَ وَ کُنْ مِنَ الشّاکِرینَ: پس آنچه را به تو دادم بگیر و از سپاسگزاران باش». حالا دیگر میان من و تو فاصلهای نیست، این عطیّه و موهبتِ خاص را برگیر «وَ کَتَبْنا لَهُ فِی الْاَلْواحِ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ مَوْعِظَهً وَ تَفْصیلاً لِکُلِّ شَیْء:ٍ و در الواح برای او در هر موردی پندی و برای هر چیزی تفصیلی نگاشتیم».
آری، تا کسی با چشمِ جان و حقیقتِ ایمان، خدای خویش را نبیند، او را چنان که باید نمیپرستد. بدون نگرش با دیده جان، ستایشْ ظاهری است و ستایشِ ظاهری، ستایشْ نیست. همچنین، تا کسی با چشم جان، متکلّم را نبیند، کلامش را نمیشنود، اگر ظاهراً هم بشنود، بهره چندانی نخواهد داشت. این است که مردان الهی اول متکلّم را میبینند، سپس کلامش را میشنوند. حضرت رسول اکرم(ص) در معراجهای خود، اول حقیقت را با دلْ درمییافت، بعد با چشم میدید.
وظیفه بنده آن است که به اَعمال شوریده خود ننگرد و در این عقلِ ظاهری خود، به دیده اعجاب نظر نکند، در هر حال که باشد، خسته تیر بلا یا غَرقه لطف و عطا، به مقام تسلیم و رضا و شکر درآید. دست به دامن لطف لایتناهی زند، به او پناه بَرد، از خلق به سوی او گریزد «فَفِرُّوا اِلَی اللهِ: پس به سوی خدا فرار کنید»، که فرار، مقامی است از مقاماتِ سالکین و منزلی است از منازلِ محبّین. کسی که به این مقام عالیه الهیّه رسد، نشانههایش این است که سخن خود را شکایت بیند، عمل خود را جنایت بیند، امید از عمل بردارد و بر اخلاصِ خود تهمت نهد. هر دولتی که در این راه او را حاصل شود، از فضل او داند نه از جهد خود، که در حدّ اعلی مهتر همه حضرات انبیاء و اوصیاء و اولیاء، حبیب خدا(ص) چنین بود و پیروان او که گزیدگان خَلقند، صَفْوَت بشرند، اَعلام اسلامند، امان جهانند، درود بر او و آل طاهرین او باد.
بنگریم بر حال آن مهتر عالم که به او فرمود: ای حبیب من، از دنیا اِعراض کن، خود را به من بسپار، به مقام انقطاع درآی، عزم و همّت به سوی ما دار، دل از خلایق بپرداز، جز رضای ما از تقاضا خاموش، دو گیتی را فراموش.
آن بزرگوار، اشرف کاینات، مهتر عالم چنین بود؛ قدم از دایره فرمانِ او بیرون ننهاد و به نهی او قدم نگذاشت، بیفرمانِ او دم نزد، جز مراد خالق، همه مرادات خود را زیر پا نهاد. این است که خداوند تبارک و تعالی میفرماید: ای حبیب ما، ما نیز چنان کنیم که مراد تو باشد.
آن بزرگوار، آن مهتر عالم، در شب معراج چون از سدرهالمنتهی به ناحیه عالَمِ جبروت قدم گذارد و رو به سوی کعبه خاصّ خود نهاد، این ندا به سمع دل او رسید «ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغی: نه دیده منحرف گشت و نه از حدّ درگذشت».
حضرت موسی که طمع «اَرِنی: پروردگارا خود را به من بنمای» در دل او به جوش آمد، به تازیانه «لَنْ تَرانی: هرگز مرا نخواهی دید» تأدیبش کردند. اگرچه این تأدیب در مرتبهای از مراتب، از ناحیه دوستی بود، اما آن مهتر عالم را خود میبُرد. او تقاضا میکرد، خود میرفت، ولی این را خود میبُرد «اَسْری بِعَبْدِهِ: شبانه بندهاش را سیر داد» لذا این حال را داشت «ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغی».
آری، فرق است مابین آن میهمانی که خود آید و آن میهمانی که به اِعزاز و اکرام درآورند. اگر خود رَوی و به علم و قدرتِ خود تکیه کنی، درمانی، و هر قدم که برداری، ماندهتر شوی؛ لکن اگر او بَرَد، هر قدم که برداری، عاشقتر شوی. اگر خود رَوی، عیّاران راهت زنند، اگر او بَرَد، راهزنان غاشیه تو کشند. چه کند عرشْ که غاشیه آن مرد الهی را نکشد که او در دل، غاشیه حکم و رضای او را میکشد.
خدای تبارک و تعالی حضرت ابراهیم را فرمود «اِنّی ذاهِبٌ اِلی رَبّی: من به سوی پروردگارم رهسپارم» اِخبار است از قول او. حضرت موسی را فرمود «وَ اِذْ واعَدْنا مُوسی اَرْبَعینَ لَیْلَهً: و آنگاه که با موسی چهل شب قرار گذاشتیم» اِخبار است از صفت حضرت موسی. لکن به حبیب خود فرمود «اَسْری بِعَبْدِه: شبانه بندهاش را سیر داد» از صفت خود اِخبار است در حقّ وی. زمانی که حضرت ابراهیم گفت «اِنّی ذاهِبٌ اِلی رَبّی: من به سوی پروردگارم رهسپارم» در مقام تَفرَقت بود، لکن حضرت موسی در مقام جمع بود و حبیب خدا «اَسْری بِعَبْدِهِ» در مقام جمع اندر جمع. آن که از خلق به حق میرود، در وادی تَفرَقت است و خدا را به دلیل شناسد، و آن که از حق به خلق رود، دلیل را به حق شناسـد. حضرت ابراهیم کـه از خلق بـه سوی حق میرفت، بَدایت امرِ او بود و چـون بـه نهایت رسید، جمال توحید به دیده عیان دید.
نشان تفرقتِ حضرت ابراهیم «اِنّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذی فَطَرَ السَّمواتِ وَالْاَرْضَ: من از روی اخلاص روی خود را به سوی کسی گردانیدم که آسمانها و زمین را پدید آورده است» بود، نشان جمع حضرت موسی «وَ قَرَّبْناهُ نَجِیّاً: و او را رازگویان به خود نزدیک ساختیم» بود، و نشان جمع در جمعِ حضرت مصطفی صلیالله علیه و آله «دَنا فَتَدَلّی: نزدیک آمد و نزدیکتر شد» بود.
اوست مهتر عالم که در حدّ کمال به وظایف و تکالیف خویش عمل نمود. به سبب آن انقطاع و تسلیمِ محض بود که به منزلگه جانان رسید، به منزل «ثُمَّ دَنا: سپس نزدیک آمد» رسید و بر بساط «فَتَدَلّی: پس آویخت» قدم نهاد و به «قابَ قَوْسَیْنِ: تا به قدر دو کمان» قرب بر رفته، بر بالشِ عزّت «اَوْ اَدْنی: یا نزدیکتر شد» تکیه نمود و شراب عشق نوشید و راز دوست شنید و به وصال رسید.
آری، کسی که تحفه «ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغی: نه دیده منحرف گشت و نه از حدّ درگذشت» را بَرَد، کمال انقطاع، ارمغانِ«فَاَوْحی اِلی عَبْدِهِ ما اَوْحی: آنگاه به بندهاش آنچه را باید وحی کند، وحی فرمود» آورَد. آیا محبّ میتواند بدون تسلیمِ محضِ فرمان محبوب، به وصال رسد و بدون تحمل فراق، محبوب را در آغوش گیرد؟
از حلاوت حلوای وصال کسی خبر دارد که تلخی حَنظل فراق چشیده باشد. این است نصرت و فتحِ حقیقی که آن بزرگوار را نصیب گردید «اِذا جاءَ نَصْرُ اللهِ وَ الْفَتْحُ: چون یاری خدا و پیروزی فرا رسد» و «نَصْرٌ مِنَ اللهِ وَ فَتْحٌ قَریبٌ: یاری و پیروزی نزدیکی از جانب خدا»، آیا مراد فتح مکه است؟ فتح شهرستانی و کشوری چندان مهم نیست، اگرچه در مرتبهای از مراتب، اشاره بر ظاهر شود. لکن در این آیات مقدس، این نصرت، نصرتِ دل است به سپاه نفس، فتحِ وسیع و عظیم شهرستانِ بشریّت است به سپاه حقیقت. این نصرت در خزانه حکمت است، مِفتاح این فتح در خزانه مشیّت است. هر دستی به این مفتاح نرسد، دستی که بدو رسد، دست محبّ حقیقی است که در آستین خِرقه بشریّت یافت نشود.
محبوبین الهی را حالات و مقاماتی است، یکی در شوقِ وَجد، یکی در بحر کَشف، یکی در حیرت شهود، یکی در نور قرب، یکی در ولایت وجود، یکی در بهاءِ جمع، یکی در حقیقت اِفراد. آری، باید از این هفت دریا گذشت تا به سرِ کوی توحید رسید، که اِستِقصای این هفت دریا، از هفتْ بطن قرآن کریم است.
سالکین و عارفین را گفتند بایـد از این هفت دریا بگذرید بـه تـزکیـه نفس و تقـوی و اخلاص، تا به سر کوی توحید رسید. اما ای حبیب الهی! تو دارای چه مقامی بودی که این هفت دریا را گفتند از کوی حبیب ما بگذرید، از هر موجی نتایجی اخذ کنید، از هر موجِ امواج شرعِ حبیب ما، توقیعی و توفیقی بستانید و از عقد حبیب ما، مدد خواهید تا بتوانید منازل دوستان ما را شایسته گردید!
خدای تبارک و تعالی حبیب خود را که دلش سرشار از محبّت او بود، محبوب و مُبیّن کلام خویش خواند. خوشا به حال سالکینی که تحت تعالیم عالیه این معلم اوّل بشر قرار گیرند. بدون مراجعه به حق و این بزرگوار و عترت گرامی او، به مقصد نمیتوان رسید چه، هرگونه حرکتی که به محبّت حق و اولیاء گرامی او انجام نیابد، به هدف نرسد.
این معلم اول انسانها، نه تنها معانی ظاهریّه قرآن و احکام فرعی آن را به صورت سُنَنِ قول و فعل و تقریر بیان فرمود، بلکه حِکَم و معارف غیبی و لطایف شهودی و براهین عقلی و آداب سیر و سلوکِ مردان الهی و سُنَنِ تهذیب مُتَخلّقان خدایی را نیز بیان فرمود.
آن بزرگوار، آن اشرف کائنات، چنان که بر عالمیان فضل داشت، بر همه حضرات انبیاء و اوصیاء نیز فضل داشت. سیّدی که منشور تقدّم کَونین در کمر اقبال داشت. همچنان که بر همه انبیاء و اولیاء برتری داشت، بُرهان نبوّتش نیز بر برهان نبوّت آنان برتری داشت.
معجزه خلیل خدا آتش اَعدا بود، برهان معجزه حضرت موسی عصا و یَدِ بیضا بود، برهان معجزه حضرت عیسی اِحیاء موتی بود، همه اینها محل اطلاع و ابتلاء دیدهها بود، ظاهر و آشکار. اگرچه این بزرگوار هم معجزات بسیاری داشت که محل اطلاع دیدهها بود، لکن برهان نبوت حضرت مصطفی(ص)، که بوستان با صَفوَت خدا و گلستان سرمستانِ باده عشق بود، از راه دلها برآمد نه از راه دیدهها. معجزات ایشان ظاهر بود، معجزه حبیب خدا، باطن: «بَلْ هُوَ آیاتٌ بَیِّناتٌ فی صُدُورِ الَّذینَ اُوتُوا الْعِلْمَ: بلکه قرآن آیاتی روشن است در سینههای کسانی که به آنان علم الهی داده شده است». امتیاز دیگرش نسبت به ایشان این بود کـه حضرت موسی تَحَدّی به عصا کرد، حضرت عیسی تحدّی به دَمِ خود کرد، اما
حبیب خدا تحدّی به کلام خدا کرد: «فَأْتُوا بِسُورَهٍ مِنْ مِثْلِهِ: سورهای همانند آن بیاورید».
اولیاء خدا به ظاهر با خَلقند، در باطن با حق؛ این بود که حبیب خدا چون به خویشتن نگریست، خود را از لحاظ صفت بشریّت مانند ایشان دید و : «اِنَّما اَنا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ: من هم بشری مثل شما هستم» فرمود، لکن چون به خصوصیّت نبوت نگریست، خویشتن را مانند ایشان ندید و «یُوحی: ولی به من وحی میشود» فرمود. او میان خود و خالقِ خود، حجابی نداشت، مجذوب و فانی در خدا بود. آری، هرکه به لطف دوست مجذوب است، در عین عطیّت است اگرچه از امکانات مادی دستش کوتاه؛ و آن که از دوست محجوب است در عین بَلیّت است، اگرچه کلید خزائن مُلک در آستین دارد.
حضرت رسول اکرم(ص) فرمود: در موقع معراج در مکاشفات و منازلات خود، قومی را دیدم که هنوز اشباح ظاهری ایشان به بندِ خلقت نرسیده و پرگارِ قدرت به دایره وجود ایشان نگردیده تا روزگاری دیگر، زمانی دیگر که ارادت او رسد و مقادیر به مَواقیت پیوندد، آنان ظهور کنند که من ایشان را دوست دارم و ایشان نیز مرا دوست دارند. ایشان راهبرانند به حق، به نور خدا راه میروند، ایشانند که خار کفر و غفلت را در مجاری اَقدار از قدمگاهِ خویش و دیگران ریشهکن کردند؛ در ترویج علوم و در تعلیم و تربیت کوشیدند، خدای تبارک و تعالی آنان را از علوم الهیه خود برخوردار نمود، و به نشر حقایق و بسط کلمات طیّبه توفیق داد، و دُرَر علم و گوهرهای دانش را بر ایشان نثار فرمود تا ناقل صواب و قائل سخنِ صدق گشتند. ایشانند که نه بر دل غباری نه بر پشت باری، دل از اغیار سِتُرده به عالیترین مقام عبودیّت رسیده، در پیشگاه الهی مقام بزرگی دارند.
آری، چه درّی گرانبهاتر از علم، چه محبوبی زیباتر از شاهدِ دانش که خدای تبارک و تعالی بر ایشان کرامت فرموده است. نخستین روز که لسان خواجه اولاد آدم بر کلمات تامّات و طیّبه گویا شد، مژده فضیلت و معرفت داد «اِقْرَأْ وَ رَبُّکَ الْاَکْرَمُ الَّذی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْاِنْسانَ ما لَمْ یَعْلَمْ: بخوان و پروردگار تو کریمترین است. همان که به وسیله قلم آموخت. آنچه را که انسان نمیدانست به او آموخت». علم الهی بر روی اَحرارْ همیشه باز است و اسرار و رازهای نهفته آن از مَطاری نمودار «لَوْ اَنْزَلْنا هذَا الْقُرْانَ عَلی جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْیَه الله: ِ اگر این قرآن را بر کوهی فرو میفرستادیم یقیناً آن را از بیم خدا، فروتن و از هم پاشیده میدیدی».
خوشا به حال کسانی که از این سرچشمه عرفانِ ازلی سیراب شدند و از شهدِ این حقیقتْ کامِ جان، شیرین ساختند. البته این شرافت و منزلت، کسی راست که باغ سینه او اَبحُر مِهرِ حق بود، دل او قبضه عزّت و جان او در کنف مشاهدت؛ جوانمردانی که قدم بر بساط حق نهادند، به مقام اتحاد رسیدند، از دوئیّت برخاسته، از خلایق و علایق رسته، معتکف کوی جانان شدند: «فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِرٍ: در قرارگاه صدق نزد پادشاهی توانا هستند».
الهی، ما را از یاران خاص آن حبیب به شمار آر که در بسیاری از آیات قرآن مجید، آنان را سُتودهای که اَعلام اسلامند، ارکان دولت حقّند، اختران سپهرِ دعوتند. بر بساط توحید، صف پیشینْ ایشانند، در دفتر تفرید، نخستین سطرْ ایشانند. آنانند که خواب و آسایش بر خود حرام کردند و در میدان دین، خَرام کردند، روز و شب همیتاختند تا سراپرده کفر برانداختند. تخم عبادت کاشتند، بَرِ سعادت برداشتند. علمْ شعار ایشان؛ زهدْ دِثار ایشان؛ رحمتْ نثار ایشان؛«اَلسّابِقُون َالسّابِقُونَ:سبقتگیرندگان،آری سبقتگیرندگان» آیت ایشان؛ «وَ یَجْزِیَ الَّذینَ اَحْسَنُوا بِالْحُسْنی: و آنان را که نیکی کردهاند به نیکی پاداش دهد» بَدایت ایشان؛ «وَسَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا: و پروردگارشان بادهای پاک به آنان مینوشاند» غایت ایشان؛ و «مِنَ الْمُؤْمِنینَ رِجالٌ: از میان مؤمنان مردانی هستند که به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا کردند» در شأن ایشان.
درود بیحدّ بر تو ای حضرت خاتمالانبیاء، ای ناموس اعظم الهی و منبع کمالات ازلی و مظهر اتّم صفات لاهوتی، که شَرعَت ناسخ شرعها، عَقدت فاسخ عقدها، شرعی مُنْزَلْ نه مُحْدَثْ، عقدی مُبْرَم نه مُختَل، شرعی مُؤَبّد نه موقّت، عقدی مبسوط نه منثور.
سلام بر تو ای رسول خدا، سلام بر تو ای خلیل خدا، درود بر تو ای صفّی خدا، درود بر تو ای رحمت خدا، درود بر تو ای حبیب خدا.
«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا سَیِّدَ الْمُرْسَلینَ، یا خاتَمَ النَّبِیّینَ، یا مَعْدِنَ الْوَحْیِ، یا قائِماً بِالْقِسْطِ، السَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا السِّراجُ الْمُنیرُ: درود بر تو ای سَرور فرستادگان الهی، ای خاتم انبیاء، ای معدن وحی و الهام، ای آن که عدل را به پا داشتی، درود بر تو ای مشعل فروزان حق، درود بر تو و آل طاهرین تو»
پینگ و دیدگاه ها هر دو بسته شده اند.