دلایل تجرد نفس 2011/01/23

بیان شده توسط استاد علی الله وردیخانی

کتاب: مبدا و معاد

دلایل تجرّد نفس

اثبات نفس، هیچ محتاج به دلیل و برهان نیست، زیرا اوضحِ اشیاء نزد ‏هر کسی، ذات و حقیقت خود اوست، به نحوی که ممکن است گاهی از همه چیز غافل شود اما از خود غافل نتواند بود و علاوه بر این، دلیل آن است که واسطه باشد که مستدِلّ را به مَدلول رساند. اگر ‏هر کسی بر هستی خود دلیل گوید، آن دلیل واسطه‌ای باشد میان یک چیزِ تنها که خود را به خود رسانده باشد و این لغو و باطل است.

اما این که جوهر است، اجمالاً دلیلش آن است که او مستقل است. زیرا عَرَض آن است که مستقل نباشد مانند سیاهی که در جسمی حالّ است، و هیئت تخت که تَبَعِ وجود چوب می‌باشد، چه اگر جسم نباشد، سیاهی نتواند بود و اگر چوب نباشد، صورت تختی نتواند شد، پس سیاهی نسبت به جسم و تخت نسبت به چوب، عَرَض است. اما چیزی که او را به نفس خود، بی‌تبعیّتِ مستقلِ دیگر استقلال تواند بود، مانند جسم و چوب که در مثال مذکور است، آن را جوهر خوانند. و نیز خاصیّت عَرَض آن است که محمول و مقبول چیز دیگری شود که آن را استقلال تواند بود که حامل و قابل آن عَرَض شود. چون این قسمت معلوم شد، پس نشاید که ذات و حقیقت انسانْ عَرَض شود، زیرا که ذات و حقیقت بشر، حامل و قابل صوَر معقولات و معانی مُدرَکات است، نتیجه این که نفس، جوهر است و عَرَض نیست.

اما این که نفس بسیط است، دلیلش آن است که، هر موجودی یا قابل تجزیه بوَد یا قابل تجزیه نبوَد. هر آنچه قابل تجزیه نبوَد بسیط خوانند و آنچه قابل تجزیه بوَد، مرکّب نامند. پس گوییم نفس، تصوّرِ معنی واحد می‌کند و کثرت را تصوّر نتواند کرد و قابل انقسامِ نیست، زیرا از محلّ انقسام حالّ، لازم آید معنی واحد که در او حالّ بوَد هم قابل قسمت باشد، و قابل قسمت واحد نبود، پس نفس بسیط است و اگر بسیط نباشد، تصوّر معنی واحد را نمی‌کند.

اما این که نفس، نه جسم بوَد نه جسمانی، دلیلش آن است که، هرچه جسم بوَد، مرکّب است و قابل انقسام، و انقسام محلّ، موجب انقسام حالّ است، پس هیچ جسمی بسیط نبوَد و چون نفس بسیط است، نه جسم باشد نه جسمانی.

وجه دیگر آن که هیچ جسم، قبول صورتی نتواند کرد مگر این که صورتی که پیش از آن داشته از او زایل شود، مثلاً پاره شمع که نقش مُهری در آن است، تا آن نقش برنخیزد، نقش مُهر دیگری بر او متصوّر نشود، و اگر از نقش اوّلی هنوز چیزی مانده، هر دو نقش مختلط شوند و هیچ کدام مُنتَقَشِ تمام نشود. ولی حالِ نفس به خلاف حال جسم است، چندان که صوَر معقولات و محسوسات بر وی حاصل شود، یکی پس از دیگری، جمله را قبول می‌کند بی‏آن که استدعای زوال صوَر سابقه کند، و تمام صوَر در او تامّ و کاملند و هرگز به جایی نرسد که از بسیاری صوَر که در او حاصل آید، از قبول صورت دیگر عاجز آید، بلکه خودِ بسیاری صوَر در قبول صورت دیگر، او را مُعین است، از این جهت، هر که را علوم و آداب مُستَجمَع‏تر، فهم و کیاست او را بیشتر، و تعلّم و استفاضه را مستعدّتر. پس خاصیّت نفس ماورای خاصیّت جسم است.

وجه دیگر آن که، قبول صوَر اضداد، هر جسمی را در یک حال محال است چه، جسمی دریک حال، هم سفید و هم سیاه نتواند شد و هر کیفیّتی که او را حاصل آید، به سبب آن کیفیّت، صفت تازه‌ای در جسم پدید آید، چنان که از حرارت، حارّ شود و از سَواد، اَسوَد گردد. ولی صوَر اضداد در یک حال، بر نفس جمع آیند بدون این که در او صفت تازه‌ای پدید آید، چنان که از تصوّر حرارت، حارّ نشود و از تصوّر طول و عرض، طویل و عریض نباشد و این خاصیّت در جسم و جسمانی نتواند بود.

وجه دیگر آن که قوای جسمانی از ادراکات لذایذ مادی و ملابِسَت شهوات قوی‏تر ‏شوند، ولی نفس از حصول این معانی ضعیف‌تر شود، و چندان که نفس از ممارست لذّاتِ دنیوی و ملابِسَت شهوات دورتر بوَد، رأی‌های صحیح و معقولات صریح از او ظاهر شود و حرص و رغبت او بر معرفتِ حقایق الهی بیشتر گردد.

به عبارت دیگر، گنجایش هر ظرفی به وسیله مظروفش کاهش می‌یابد و حتی ممکن است مظروف به حدّی رسد که گنجایش آن را تهدید کند. اما نفس انسان چنین نیست، هرچه مظروفش بیشتر شود، مراتب گنجایش آن زیادتر می‌شود. یعنی هرچه آبِ حیات علوم و معارف، بیشتر در آن ریزند، مراتب رغبت انسان به تحصیل علوم و معارف زیادتر گردد. پس نفس نه جسم بوَد نه جسمانی، زیرا هر چیز از جنس خود قوّت گیرد و از ضدّ خود ضعف پذیرد، و نفس از ادراکات جسمانیّات ضعیف‌تر شده و به اجتناب از آنها قوی‏تر ‏می‌گردد.

وجه دیگر این که، هر حسی جز محسوسِ خود را درک نتواند کرد، چنان که بصر جز مدرَکات بَصَری خبری ندارد و سمعْ جز آوازها، چیز دیگری در نمی‌یابد. هیچ حس، ادراکِ احساسِ خود و ادراک آلتِ احساسِ خود نتواند کرد؛ مثلاً باصره، بینایی را ادراک نمی‌کند و نیز چشم را نمی‌بیند. هیچ حس، از غلطتی که بر او افتد متنبّه نشود، چنان که چشم، آفتاب را به اندازه کف دستی می‌بیند و از این تفاوتِ فاحش آگاهی ندارد، و درختانی را که در کنار آب نگونسار بیند، علت و سبب آن را به باصره در‏نمی‌یابد.

نفس، محسوسات حواس را به یک دفعه ادراک می‌کند و می‌داند که قوّه‌‏ هر حاسّه چیست و آلت ادراک او کدام است، و اسباب و علل اَغلاطِ حواس را استنباط می‌کند و میان حقّ و باطل از احکام آنها را تمیز می‌دهد، پس بعضی را تصدیق کند و بعضی را تکذیب نماید، و معلوم است که این علوم، او را به توسط حواس جسمانی حاصل نشده است، پس نفسِ انسانی ماوراء حواس جسمانی او است.

اما این که ادراک نفس به ذات او است و تصرّف او به آلات، از این جهت است که او خود را می‌داند و می‌شناسد و نشاید که شناختن او خود را به آلت باشد، زیرا مُدرِک به آلت، نه خود را و نه آلت خود را ادراک نتواند کرد. پس قدرت نفس، شریف‏تر ‏و کامل‏تر ‏از قدرت حواس جسمانی است و هرچه تقوای سالک بیشتر شود، دید و سیر و قدرتِ نفس او بالاتر گردد.

نفس، خود می‌داند که بعد از انحلالِ بدن باقی خواهد ماند و مرگ را به اِفناء او طریق نبوَد و بعد به عدم زوال و عدم جواز فنای خود، اقامه برهان می‌کند.

نفسِ انسان علاوه بر این که عالی‏تر ‏از جسم و جسمانیّت است، برتر از همه مجرّدات نیز هست، زیرا مجرّدات هم انواع و اقسامی دارند. ممکن است چیزی مجرّد از مادّه باشد، لکن مجرّد از ماهیّت نباشد، یعنی حدّ و حدودی داشته وقوف برای او امکان‏پذیر باشد. اما نفس ناطقه انسان، علاوه بر این که مجرّد است، از ماهیّت‌‏ نیز مجرّد بوده، خلاصه مجرّدات است.


پینگ و دیدگاه ها هر دو بسته شده اند.