جمع ، سرّ فناء 2009/07/07

بیان شده توسط استاد علی الله وردیخانی

کتاب: کعبه جانان - جلد سوم

جمع، سرّ فناء

جمع هم متضمن معنای مصدری است به معنی گرد آوردن و فراهم نمودن، و هممتضمن معنای اسمی است به معنی جماعت و گروه مردم. جمع مفرد است و جمع آن، جموع می‌باشد. اما جمع در این باب، اشاره است به حق بدون خلق.

سالک تا در راه است با دو موضوع متضاد روبرو است، یکی تفرقه و دیگری جمع. در راه، در تفرقه است و در منزل، در جمع. در راه، خلق را جدا از حق می‌بیند و در جمع، جمع.

جمع عنوانی است برای مقامی که آن مقام ساقط می‌سازد تفرقه را و قطع می‌کند اشاره را و دور می‌دارد از آب و گل، سالک را بعد از حصول تمکین و نفی تلوین، و بر می‌دارد او را از شهود دوئیت و نفی می‌کند از او اعتلال را.

پس در جمع، تفرقه ساقط می‌شود و اشاره قطع می‌گردد و سالک از روی آب و خاک برمی‌خیزد و از شهود شواهد رهایی می‌یابد. در اتاقی که نور تمام فضای آن را روشن کرده است، اشاره به یک نقطه از نور به طور مجزا ممکن نیست. مقام جمع، مقام بسط نور واجب است، نور واحدی که تمام قلب و روح را احاطه می‌کند «اَللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالْاَرْضِ».

نسبت آب و گل مربوط به تن خاکی و عنصر طبیعی ماست. جان علوی ما از آب و گل و خاک به وجود نیامده و نسبتی با آنها ندارد. اما اکثر مردم در تلوین و تلوّن هستند و هر دقیقه به رنگی در می‌آیند.

سالک باید از تلون پاک و مبرّی باشد. تلون یعنی از رنگی به رنگی و از حالتی به حالتی درآمدن. نفس تا به تمکّن و استقامت نرسد، از ظهور عوارض و بروز حوادث تغییر حالت دهد. سالک هر قدر به حق نزدیک‌تر شود، تلون او کمتر و تمکن او بیشتر گردد و در سیر به جایی رسد که از تلون در او اثری باقی نماند.

در مقام جمع، تلوین و تلون نیست و نفس از ظهور عوارض تغییر حالت ندهد و صفا حاصل کند. صفا را درجاتی است:

اول ـ صفایی است که از علم حاصل شود. صفای علم راه سرور را هموار و حد سیر را مشخص و همت قاصد را تصحیح می‌کند.

دوم ـ صفای حال است. سالک در این صفا به حلاوت مناجات رسیده و شاهد حقیقی را از دور مشاهده نموده و عوالم کون را از یاد می‌برد.

سوم ـ صفای اتصال است که حظ عبودیت را در حق ربوبیت درج, و نهایات خبر را در بدایات عیان غرق، و خست تکالیف عبد را در عزّ ازل، منطوی می‌سازد.جمع را درجاتی است:

اول ـ جمع علم

دوم ـ جمع وجود

سوم ـ جمع عین

جمع علم با فناء علوم استدلالی و شواهد است در علم لدنی. علوم استدلالی و شواهد آثاری هستند از مصنوعات که ساخته دست بشر است، لیکن علوم لدنی، علم حق است که بی‌واسطه به محل قابل افاضه می‌شود.

جمع وجود با فناء آثاری و وجودی سالک است در وجود حق تعالی، به وجهی که مفهوم اتصال منتفی گردد. اشاره به نهایت اتصال ممکن نیست، اسم بدون مسمّی است.

جمع عین با فناء ذات و کلیه آثار و صفات ممکن است، به طوری که از ممکن اسم و رسمی باقی نماند. مقام جمع آخرین مسیر سالک است که در این مسیر، سالک مشرف به بحر توحید است.

سالک در این مقام که انقطاع از ماسوی او را حاصل شده، وارد عالم اندرون گشته و جاذبه اندرون که جاذبه خداست، چنان او را مجذوب کرده که از کمند دنیا و عقبی رسته است، به مقام نور «لَمْ یَزَلْ» رسیده است. «لَمْ یَزَلْ» وصف ذات باریتعالی و «لَمْ یَکُنْ» وصف حال ممکن است. ذات کبریایی متصف به ازلیت و ابدیت است، و ممکن محکوم به عدم و فناست.

ممکن را دو جهت است: جهت اول مُلک، جهت دیگر ملکوت. جهت ملک او محکوم به فناست و جهت ملکوتی او متصف به بقاست «ما عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ وَ ما عِنْدَاللهِ باقٍ»، ملک را بقایی نیست. پس ممکن را دو جهت است: اولی ملک، دیگری ملکوت. اولی صورت است، دیگری سیرت. اولی لفظ است، دیگری معنی. اولی شهادت, دومی غیب. اولی برون است، دومی درون. در اولی محدودیت است، در دومی محدودیت نیست. در اولی انجام امری نیاز به زمان و مکان دارد، در دیگری زمان و مکان مطرح نیست.

بقاء را نیز مراتبی است: بقاء معلوم در فناء علم است. بقاء مشهود در فناء شهود است. بقاء صفت «لَمْ یَزَلْ» در انسان به فناء «لَمْ یَکُنْ» است. اول فناء علم است که باید عیاناً فانی شود نه علماً. فناء شهود باید وجوداً صورت گیرد نه وصفاً. «لَمْ یَکُنْ» محواً و «لَمْ یَزَلْ» حقاً اثبات شود.عنوان فناء و بقاء دو موضوع متقابل هستند که سالک در مسیر خود با آنها برخورد می‌کند. اموری را که به خود نسبت می‌دهد، فناء و اموری را که به خدا نسبت می‌دهد، بقاء. از عدم انتساب به حق، فناء و از انتساب به حق، بقاء حاصل آید. اگر این همه مظاهر وجود تحت اشعه خورشید ازلی قرار می‌گرفتند، چرا باید محکوم به فناء شوند! «کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ اِلاّ وَجْهَهُ».

تا هستی سالک بر جاست، آئینه دل او از لوث دوئی و غبار اغیار هنوز پاک نشده و تلویث به لوث تعین و هستی، او را در اسارت قید مشتهیات نفسانی نگه می‌دارد، او از مشاهده حقیقت محروم است.

از اینرو بزرگان و عارفان که همیشه طالب حقیقت و دولت حقیقی هستند نه مجازی، می‌فرمایند: دولت مستعار که به ناچار مسترد گردد، مربوط به امری است خارج از ذات انسان که سرانجام در او نماند. دولتی شایسته التفات است که عین ذات انسان بوده و از آن انفکاک نپذیرد.


پینگ و دیدگاه ها هر دو بسته شده اند.