عجب 2008/09/03

بیان شده توسط استاد علی الله وردیخانی

کتاب: کعبه جانان - جلد دوم

عُجب‌

از جمله‌ صفات‌ تابعه‌ قوه‌ غضبیه، عجب‌ است. عجب‌ آن‌ است‌ که‌ کسی‌ خود را بزرگ‌ شمارد به‌ جهت‌ کمالی‌ که‌ در خود بیند، خواه‌ آن‌ فی‌ الواقع‌ کمال‌ باشد یا نه. همچنین‌ عجب‌بزرگ‌ شمردن‌ صفت‌ یا نعمتی‌ است‌ در خود و غفلت‌ از منعم‌ آن. پس‌ اگر صاحب‌ نعمتی‌ یا صفتی‌ آن‌ را از خداوند متعال‌ داند که‌ به‌ لطف‌ خویش‌ او را کرامت‌ فرموده‌ نه‌ از جهت‌ استحقاق‌ خود، عجب‌ نخواهد بود.

طریقه‌ درمان‌ عجب، معرفت‌ است‌ به‌ پروردگار که‌ عظمت‌ و کمال‌ و عزت‌ و جلال‌ سزاوار جز او نیست، و این‌ که‌ دریابد خود او از هر ذلیلی‌ ذلیل‌تر و از هر قلیلی‌ قلیل‌تر است‌ و غیر از ذلت‌ و مسکنت‌ و خاکساری‌ در خور او نیست، پس‌ او را با عجب‌ چه‌ کار؟ وجود و کمال‌ و آثار و افعال‌ همه‌ از خداست‌ و کمالات‌ جملگی‌ از کمالات‌ بی‌ نهایت‌ او، اوست‌ که‌ غاشیه‌ ذلت‌ بر دوش‌ جمله‌ کاینات‌ نهاده‌ و طوق‌ بندگی‌ بر گردن‌ همگی‌ انداخته‌ است. اگر کسی‌ را بصیرتی‌ باشد، این‌ آیات‌ مقدس‌ او را از خواب‌ عجب‌ بیدار می‌کند «قُتِلَ‌ الا‌ ِنسانُ‌ ما اَکفَرَهُ‌ مِن‌ اَ‌یٍّ‌ شَیءٍ‌ خَلَقَهُ‌ مِن‌ نُطفَهٍ‌ خَلَقَهُ‌ فَقَدَّرَهُ‌ ثُمَّ‌ السَّبیلَ‌ یَسَّرَهُ‌ ثُمَّ‌ اَماتَهُ‌ فَاَقبَرَهُ‌ ثُمَّ‌ اِذ‌ا شأَ‌ اَنشَرَهُ»: کشته‌ باد انسان‌ چه‌ ناسپاس‌ است، او را از چه‌ چیز آفریده؟ از نطفه‌ای‌ خلقش‌ کرد و اندازه‌ مقررش‌ بخشید، سپس‌ راه‌ را بر او آسان‌ گردانید، آنگاه‌ به‌ مرگش‌ رسانید و در قبرش‌ نهاد، سپس‌ چون‌ بخواهد او را برانگیزد.

انسان، اول‌ در نهانگاه‌ عدم‌ بود، خداوند متعال‌ او را از پست‌ترین‌ چیزها، از نطفه‌ آفرید و بعد او را میرانید. انسانی‌ که‌ ابتدای‌ او عدم‌ و ماده‌ خلقتش‌ از همه‌ چیز پست‌تر و آخرش‌ از همه‌ اشیأ متعفن‌تر، آن‌ مسکین‌ در این‌ میانه‌ عاجز و ذلیل، نه‌ از خود اختیاری‌ و نه‌ او را قدرت‌ بر کاری، نه‌ گرسنگی‌ او به‌ اختیار است‌ و نه‌ تشنگی‌ و صحت‌ و خستگی، نه‌ مرگ‌ او به‌ اراده‌ اوست‌ و نه‌ زندگی، نه‌ نفع‌ خود را مالک‌ است‌ و نه‌ ضرر، نه‌ خیر خود را اختیار دارد و نه‌ شر، می‌خواهد چیزی‌ بداند نمی‌تواند، اراده‌ می‌کند که‌ امری‌ به‌ یاد او بماند فراموش‌ می‌کند، می‌خواهد چیزی‌ را فراموش‌ کند از خاطر او نمی‌رود، غذایی‌ که‌ کشنده‌ اوست‌ از خوردن‌ آن‌ بی‌اختیار است‌ و دوایی‌ که‌ باعث‌ حیات‌ اوست‌ در کام‌ او ناگوار است، هر ساعتی‌ از حادثه‌ای‌ ایمن‌ نه، و هر لحظه‌ای‌ از آفت‌ روزگار مطمئن‌ نه، نه‌ خبر دارد که‌ بر سر او چه‌ آید، و نه‌ مطلع‌ است‌ که‌ فردا روزگار به‌ جهت‌ او چه‌ زاید. مرض‌های‌ گوناگون‌ مزمنه‌ بر او مسلط‌ و بیماری‌های‌ صعب‌ به‌ جهت‌ او آماده، از هرجا سر بر آورد آفتی‌ در کمینش‌ وبه‌ هر طرفی‌ میل‌ کند حادثه‌ای‌ قرینش، اخلاط‌ متناقض‌ در وجودش‌ اجتماع‌ کرده‌ و هر یک‌ در ویران‌ کردن‌ جزوی‌ از ساختمان‌ بدنش‌ به‌ ضد دیگری‌ در سعی‌ و اجتهاد است. بیچاره‌ بینوا از خود غافل‌ و هر لحظه‌ در حجره‌ بدنش‌ حادثه‌ای‌ روی‌ دهد و از هر گوشه‌ دزدی‌ متاعی‌ از اعضأ وجوارحش‌ می‌برد. اگر کارکنان‌ عالم‌ بالا یک‌ نفس‌ از او غافل‌ شوند، اجزای‌ بدنش‌ از هم‌ پاشَد و اگر نگهبانان‌ خطه‌ اعلی‌ دست‌ از او بردارند نشانی‌ از او باقی‌ نمانَد «عَبداً‌ مَملُوکاً‌ لا‌ یَقدِرُ‌ عَلی‌ شَیءٍ».

پس‌ کی‌ سزد که‌ او عجب‌ ورزد! و این‌ وَسَطِ‌ احوال‌ انسان‌ بیچاره‌ است، اما آخرش‌ این‌ که‌ باید بمیرد و رخت‌ از این‌ سرای‌ عاریت‌ بیرون‌ کشد و بدنش‌ جیفه‌ گندیده‌ گردد و شیرازه‌ کتاب‌ وجودش‌ از هم‌ بریزد، صورت‌ زیبایش‌ تغییر یابد، بند بندش‌ از یکدیگر جدا افتد و استخوانهایش‌ بپوسد و بعد از آن‌ خاک‌ شود، و خاک‌ او گاهی‌ لگدکوب‌ کاسه‌ گران‌ و زمانی‌ پایمال‌ خشت‌ زنان‌ گردد. گاهی‌ از خاکش‌ خشتی‌ سازند و زمانی‌ از گلش‌ عمارتی‌ پردازند و ساعتی‌ کلنگ‌ داران‌ به‌ ضرب‌ کلنگی‌ از پایش‌ در آورند و لحظه‌ای‌ بیلداران‌ بر سر بیلش‌ برآرند.

چون‌ روزگاری‌ بر این‌ خاک‌ کهنه‌ بگذرد، باز او را زنده‌ کنند و بلاهای‌ او را بنمایند. ذرات‌ خاک‌ متفرق‌ را جمع‌ ساخته‌ به‌ هیئت‌ اول‌ درآورند، او را از قبر بیرون‌ آورده‌ و به‌ عرصات‌ قیامت‌ کشند و به‌ صحراهای‌ هولناک‌ محشر در آورند. آه‌ که‌ در آن‌ وقت‌ چه‌ رنج‌ها بیند، آتشی‌ افروخته‌ و مشتعل‌ و دوزخی‌ بر انواع‌ عذاب‌ها مشتمل، بهشتی‌ دلگشا و کوثری‌ فرح‌ بخشا، ترازوی‌ اعمال‌ بر پا کرده‌ و دفترهای‌ افعال‌ گشوده، حسابرسان‌ زیرک‌ به‌ محاسبه‌ ایستاده، ناگاه‌ خود را در دفترخانه‌ روز حساب‌ در معرض‌ محاسبه‌ و مؤ‌اخذه‌ بیند، ملائکه‌ غلاظ‌ و شداد ایستاده‌ و نامه‌ اعمال‌ او را به‌ دست‌ راست‌ یا چپ‌ او دهند «یا اَیُّهَا الَّذینَ‌ آمَنُوا قُوا اَنفُسَکُم‌ وَ‌ اَ‌هلیکُم‌ ناراً‌ وَقُودُ‌هَا الناسُ‌ وَ‌الحِجارَهُ‌ عَلَیها مَلائِکَهٌ‌ غِلاظٌ‌ شِد‌ادٌ‌ لا‌ یَعصُونَ‌ اللهَ‌ ما اَمَرَ‌هُم‌ وَ‌ یَفعَلُونَ‌ ما یُؤمَرُونَ». هر آنچه‌ کرده‌ یکی‌ از قلم‌ نیفتاده، آه‌ که‌ در این‌ وقت‌ نافرمانی‌ها بر حسناتش‌ غالب‌ آیند و در موقف‌ مؤ‌اخذه‌ به‌ عذابش‌ در آورند که‌ خواهد گفت: «یا لَیتَنی‌ کُنتُ‌ تُر‌اباً». تأمل‌ در این‌ مذکورات، علاج‌ اجمالی‌ عجب‌ است، اما علاج‌ تفصیلی‌ آن‌ تأمل‌ است‌ در اسباب‌ عجب، پس‌ باید به‌ چاره‌ آن‌ پردازد.

اکثر اوقات‌ اسباب‌ عجب‌ عبارتند از: علم، معرفت، عبادت، اطاعت، تقوی، ورع، حسب‌ و نسب، جاه، مال، اقتدار، تسلط، قوت، بسیاری‌ اعوان‌ و انصار و زیرکی‌ و فهم‌ و ذکاء.

اما عجب‌ به‌ علم؛ انسان‌ باید بداند علم‌ حقیقی‌ آن‌ است‌ که‌ آدمی‌ را به‌ خود شناسا و او را بر خطر و تشویش‌ خاتمه‌ امور دانا کند. او را از عظمت‌ و عزت‌ و جلال‌ خداوندی‌ آگاه‌ سازد، بفهمد که‌ بزرگی‌ و کبریا سزاوار خداوند تبارک‌ و تعالی‌ است‌ و بس. شکی‌ نیست‌ که‌ چنین‌ علمی‌ خوف‌ و مذلت‌ و خواری‌ و مسکنت‌ آدمی‌ را زیادتر نماید و او را معترف‌ به‌ قصورخویش‌ سازد. پس‌ علمی‌ که‌ آدمی‌ را به‌ اینها متنبه‌ نسازد، یا علم‌ دنیوی‌ است‌ که‌ حقیقتاً‌ علم‌ نبوده‌ بلکه‌ از فنون‌ و صناعات‌ است، یا صاحب‌ آن‌ خبیث‌ النفس‌ است‌ و قبل‌ از آن‌ که‌ دل‌ خود را از رذایل‌ پاک‌ سازد، شجره‌ علم‌ را در شوره‌زار دل‌ خویش‌ نهاده‌است.

علم‌ همچو بارانی‌ است‌ که‌ از آسمان‌ فرود آید در نهایت‌ صافی‌ و خوشگواری، و درختان‌ و گیاهان‌ از آن‌ سیراب‌ شوند. پس‌ درختی‌ که‌ طبیعت‌ آن‌ شیرین‌ است‌ میوه‌ شیرین‌ دهد و درختی‌ که‌ سرشت‌ آن‌ تلخ‌ است، تلخ‌ بار آورد. علم‌ بر زمین‌ دل‌ فرود آید و دل‌ ناپاک‌ را تاریکتر کند، صاحبان‌ این‌ قلوب‌ مردم‌ را به‌ نیکی‌ امر کنند، لیکن‌ خود به‌ علم‌ خویش‌ عامل‌ نیستند «اَتَأمُرُونَ‌ الناسَ‌ بِالبِرٍّ‌ وَ‌ تَنسَونَ‌ اَنفُسَکُم‌ وَ‌ اَنتُم‌ تَتلُونَ‌ الکِتابَ‌ اَفَلا‌ تَعقِلُونَ» اما علم، صفا و روشنی‌ دل‌ پاک‌ را زیادتر گرداند.

از ثمره‌ علم‌ آن‌ است‌ که‌ انسان‌ بداند هرکه‌ صاحب‌ صفت‌ عجب‌ است‌ خدا او را دوست‌ ندارد؛ در نزد خدا ذلت‌ و پستی‌ و حقارت‌ و شکستگی‌ محبوب‌ است. در احادیث‌ قدسیه‌ وارد است‌ که‌ خداوند متعال‌ فرموده: تا خود را بی‌ قدر می‌دانی، ترا در نزد ما قدر و مرتبه‌ای‌ است‌ و چون‌ از برای‌ خود قدری‌ بدانی، در پیش‌ ما هیچ‌ قدری‌ نداری. و نیز فرموده: خود را خرد و کوچک‌ شمارید تا من‌ مرتبه‌ شما را بلند گردانم. پس‌ سزاوار است‌ که‌ عالم‌ خود را نوعی‌ بدارد که‌ مولای‌ او می‌طلبد.

هر عالمی‌ که‌ مردم‌ را به‌ فروتنی‌ و انکسار امر کرده‌ و از عجب‌ و تکبر منع‌ نماید، لیکن‌ خود عجب‌ و تکبر کند، منافق‌ است‌ و از کسانی‌ خواهد شد که‌ به‌ علم‌ خود عمل‌ نکرده‌اند. نعمت‌ و عزت‌ دنیا در نظر علمای‌ ربانی‌ خوار و بی‌ مقدار است، خوف‌ خدا در ظلمات‌ شبها ایشان‌ را از خوابگاه‌ خود بر انگیزد و به‌ خدمت‌ خدا وادارد. ایشان‌ نه‌ گرم‌ دنیا را طالبند و نه‌ سردش‌ را، نه‌ بلای‌ خدا را شکوه‌ کنند و نه‌ دردش‌ را، فکرشان‌ جز یک‌ فکر و ذکرشان‌ جز یک‌ ذکر نبوده، در سرشان‌ به‌ جز یک‌ سودا نیست.

در این‌ زمان‌ کم‌ است‌ که‌ فروتنی‌ و تواضع‌ عالمی‌ از بهر اغنیأ و اهل‌ دنیا نباشد و غرض‌ او از علم، طلب‌ رضای‌ خدا شود. پس‌ سزاوار است‌ که‌ علما در گفتار و کردار خویش‌ تأمل‌ کرده‌ و همیشه‌ رضای‌ حق‌ را به‌ جا آرند، ببینند از ایشان‌ چه‌ خواسته‌اند و عاقبت‌ ایشان‌ به‌ کجا می‌انجامد تا ذلت‌ نفس‌ خود را بشناسند و از کبر و عجب‌ خالی‌ شوند.

از علوم‌ و فنون‌ آن‌ چه‌ در عالم‌ معنا به‌ کار آید و صاحب‌ آن‌ تعظیم‌ و توقیر را شاید، علوم‌ دینی‌ است. غرض‌ اصلی‌ از علوم‌ دینی، تهذیب‌ اخلاق‌ و عمل‌ و تقرب‌ به‌ درگاه‌ خدایعزوجل‌ است، تا تجرد از لباس‌ ما و منی‌ و آراستگی‌ به‌ زینت‌ تواضع‌ و فروتنی، که‌ اعظم‌ اعمال‌ و اشرف‌ عبادات‌ باطنی‌ است، حاصل‌ آید. اگر غرض‌ مذکور بر علوم‌ دینی‌ مترتب‌ نشود، شجره‌ دانش‌ و کمال‌ به‌ ثمره‌ محامد اخلاق‌ و اعمال‌ بارور نگردد.

چون‌ آدمی‌ خود را در تحصیل‌ علوم‌ و کسب‌ کمالات‌ به‌ نظر خودپسندی‌ دید، و شمایم‌ گلزار مکارم‌ اخلاق‌ و اطوارش‌ به‌ عفونت‌ خودبینی‌ آمیخته‌ گردید، وی‌ را در میزان‌ حقیقت‌ قدر و قیمتی‌ نماند و بدایع‌ نقوش‌ معارف‌ و کمالاتش‌ را بر در و دیوار خانه‌ دل، اشتعال‌ غرور، باطل‌ و ناچیز گرداند. امور ظاهری‌ و حسن‌ صور را در حقیقت‌ بهایی‌ نبوده‌ در بازار معنی‌ بسیار بی‌رونق‌ و ناروا باشد، زیرا بنای‌ سعادت‌ بشر به‌ حسن‌ سیرت‌ است‌ نه‌ به‌ حسن‌ صورت، و پروردگار را نظر به‌ فضایل‌ و کمالات‌ و قلوب‌ شکسته‌ است.

اما علاج‌ عجب‌ به‌ عبادت‌ و طاعت‌ آن‌ است‌ که‌ انسان‌ بداند غرض‌ از عبادت‌ اظهار ذلت‌ و مسکنت‌ است‌ و عادت‌ و ملکه‌ شدن‌ اینها در نفس‌ انسانی، تا معنی‌ بندگی‌ و حقیقت‌ آن‌ آشکار شود. عجب‌ با این‌ غرض‌ منافات‌ داشته‌ عبادت‌ را باطل‌ می‌کند. پس‌ صفتی‌ که‌ موجب‌ بطلان‌ عبادت‌ است‌ چه‌ معنی‌ دارد؟!

شرایط‌ و آداب‌ عبادت‌ بسیار و عبادت‌ بدون‌ یکی‌ از آنها فاسد و بی‌ اعتبار، و از درجه‌ قبولی‌ ساقط‌ است. در هر عبادتی‌ احتمال‌ می‌رود که‌ شرطی‌ از آن‌ مختل‌ باشد و مقبول‌ درگاه‌ الهی‌ نشود. پس‌ با این‌ احتمال‌ چگونه‌ عاقل‌ به‌ عبادت‌ خویش‌ عجب‌ کند؟ کسی‌ که‌ یقین‌ دارد عبادت‌ او جامع‌ تمام‌ شرایط‌ و آداب‌ است، بسی‌ غافل‌ و به‌ حقیقت‌ امر جاهل‌ است. بر فرض‌ که‌ عبادت‌ او از همه‌ خلل‌ خالی‌ باشد، وقتی‌ ثمربخش‌ است‌ که‌ عاقبت‌ صاحبش‌ ختم‌ به‌ خیر شود، و کیست‌ که‌ از عاقبت‌ امر خود مطمئن‌ شود؟ این‌ است‌ که‌ مُعظم‌ خوف‌ اهل‌ معرفت، خوف‌ سوء خاتمه‌ است.

آری‌ دو صفت‌ است‌ که‌ کشتزار محاسن‌ اعمال‌ را برقی‌ فروزان‌ است‌ و خرمن‌ صفات‌ کمال‌ را آتشی‌ سوزان. آن‌ دو، ریا و عجب‌ است‌ که‌ تا سالک‌ طریق‌ حق، خرقه‌ ریا و عجب‌ را از دل‌ نکند و لباس‌ چند رنگ‌ اغراض‌ دنیوی‌ را از خود دور نکند، در پیشگاه‌ احدیت‌ شایسته‌ خلعت‌ کرامت‌ نشود زیرا گوهر طاعت‌ را در بازار حقیقت، بی‌ آب‌ و رنگ‌ اخلاص‌ به‌ چیزی‌ نخرند.

ریا در طاعت‌ به‌ غایت‌ پنهان‌ است، چنان‌ که‌ حضرت‌ رسول‌ اکرم‌ (ص) فرموده: از شرک‌ نهانی‌ بپرهیزید که‌ شرک‌ در امت‌ من، خفی‌تر است‌ از حرکت‌ مورچه‌ روی‌ سنگ‌ نرم‌ درشب‌ تاریک. گاهی‌ شرک‌ از غایت‌ خفا بر صاحب‌ خود نیز پوشیده‌ ماند و به‌ سهولت‌ ادراک‌ آن‌ نشود.

اکثر کوته‌نظران‌ و ظاهر بینان‌ در عبادات‌ و طاعات‌ خود بر امور ظاهری‌ همت‌ گمارند نه‌ بر امور باطنی، که‌ عبارتست‌ از مواظبت‌ ظواهر حدود و آداب‌ و رعایت‌ دقایق‌ ظاهری‌ وجوب‌ و استحباب. مانند این‌ که‌ در نماز لباس‌ سفید پوشد و ردا افکند و موضع‌ شریف‌ و مکان‌ مباح‌ جوید و نماز را در اول‌ وقت‌ ادا نماید، در رکوع‌ و سجود، خضوع‌ و خشوع‌ ظاهری‌ را به‌ جا آرد و در قرائت، دقایق‌ تجوید و قواعد ترتیل‌ را رعایت‌ کند؛ در قیام‌ و قعود اذکار و ادعیه‌ وارده‌ را بخواند و در همه‌ حال‌ سکون‌ و وقار را فوت‌ نکند؛ در هر حالی‌ از احوال‌ به‌ یمین‌ و یسار ننگرد و در مناسک‌ و سایر عبادات‌ و طاعات‌ همین‌ روش‌ را به‌ کار بندد. این‌ جمله‌ امور ظاهریه‌ و افعال‌ جوارحند که‌ هر کسی‌ را به‌ اندک‌ اهتمام‌ رعایت‌ آنها میسر است، لیکن‌ بندگی‌ حقیقی‌ ورای‌ این‌ آداب‌ بوده‌ شرایط‌ دیگری‌ دارد که‌ آن‌ کار دل‌ است‌ و متعلق‌ به‌ احوال‌ باطن.

از جمله‌ احوال‌ باطنی‌ اخلاص‌ است، بدینسان‌ که‌ در انجام‌ عمل‌ خیر و عبادات‌ و طاعات‌ جز تحصیل‌ رضای‌ حق‌ قصد دیگری‌ نکند. از جمله‌ آداب‌ باطنی‌ حضور قلب‌ است، یعنی‌ روی‌ دل‌ از افکار باطل‌ و خیالات‌ بی‌ حاصل‌ برتافته‌ و متوجه‌ به‌ بندگی‌ خدا گرداند. پرده‌ فراموشی‌ و نسیان‌ بر ابواب‌ اندیشه‌ این‌ و آن‌ فروهشته، در خلوت‌ سرای‌ دل‌ با خدای‌ خویش‌ به‌ راز و نیاز پردازد. این‌ سعادت‌ کسی‌ را حاصل‌ است‌ که‌ از دام‌ تعلق‌ طریق‌ مادی‌ رسته‌ و از خاربست‌ دلبستگی‌ به‌ طریق‌ دلگشای‌ وارستگی‌ جسته‌ و به‌ کاروان‌ کعبه‌ جلال‌ و جمال‌ حق‌ پیوسته‌ باشد.

علاج‌ عجب‌ به‌ ورع‌ و تقوی‌ و شجاعت‌ و سخاوت‌ و غیر اینها از کمالات‌ نفسانی، آن‌ است‌ که‌ انسان‌ بداند همه‌ این‌ صفات‌ وقتی‌ سودمند و موجب‌ نجات‌ است‌ که‌ توأم‌ با عجب‌ نباشد و چون‌ عجب‌ آید، همه‌ آنها را فاسد نماید. پس‌ شخص‌ عاقل‌ چگونه‌ صفت‌ رذیله‌ای‌ را به‌ خود راه‌ دهد که‌ تمام‌ صفات‌ حسنه‌ او را ضایع‌ کند؟! انسان‌ باید بداند صفاتی‌ را که‌ در خود می‌بیند، در سایرین‌ نیز با کم‌ و زیادتی‌ وجود دارد، پس‌ در چیزی‌ که‌ اکثر مردم‌ با او شریکند، چه‌ جای‌ عجب‌ است؟!

استیلا و غلبه‌ و خیر عاقبت‌ کسی‌ راست‌ که‌ خود را در پیشگاه‌ الهی‌ خوار و ناچیز بیند نه‌ این‌ که‌ به‌ شجاعت‌ و به‌ قوت‌ خویش‌ مغرور شود. چرا فروتنی‌ نکند که‌ بر فضیلتش‌ بیفزایدو عاقبتش‌ محمود گردد؟ باید تأمل‌ کند که‌ این‌ صفت‌ و نعمت‌ او را از کجا حاصل‌ شده‌ و توفیق‌ تحصیل‌ آن‌ از جانب‌ کیست. اگر دریافت‌ که‌ همه‌ اینها از جانب‌ خداست، پس‌ باید به‌ کرم‌ و جود او عجب‌ کند و به‌ فضل‌ و توفیق‌ او شاد و فرحناک‌ شود که‌ بدون‌ سابقه‌ استحقاق، توفیق‌ چنین‌ فضیلتی‌ او را کرامت‌ فرموده، و اگر آن‌ را از خود دانست، زهی‌ جهل‌ و نادانی.

چاره‌ عجب‌ به‌ حسب‌ و نسب، دانستن‌ چند چیز است:

اول‌ – این‌ که‌ بداند عجب‌ بر کمال‌ دیگران‌ از بی‌خردی‌ است، زیرا کسی‌ که‌ خود ناقص‌ و بی‌ کمال‌ است، کمال‌ دیگری‌ او را چه‌ سودی‌ بخشد؟

دوم‌ – در عجب‌ به‌ گذشتگان، بداند اگر ایشان‌ از نیکان‌ و صاحب‌ مکارم‌ اخلاق‌ و شرافت‌ بودند، بی‌ تردید شیوه‌ ایشان‌ ذلت‌ و شکسته‌ نفسی‌ بود. اگر این‌ صفت‌ ایشان‌ پسندیده‌ بود، چرا خود از آن‌ خالی‌ است‌ و به‌ ایشان‌ اقتدا نمی‌کند و اگر پسندیده‌ نبود، چه‌ جای‌ افتخار است‌ به‌ ایشان؟!

سوم‌ – در افتخار به‌ نسب، تفکر کند در این‌ که‌ چرا کسی‌ که‌ بر نسب‌ خود عجب‌ می‌کند، نسب‌ حقیقی‌ خویش‌ را فراموش‌ کرده؟ خداوند متعال‌ اصل‌ و نسب‌ حقیقی‌ هرکس‌ را بیان‌ می‌فرماید «اَلَّذی‌ اَحسَنَ‌ کُلَّ‌ شَیءٍ‌ خَلَقَهُ‌ وَ‌ بَدَ‌اَ‌ خَلقَ‌ الا‌ ِنسانِ‌ مِن‌ طینٍ‌ ثُمَّ‌ جَعَلَ‌ نَسلَهُ‌ مِن‌ سُلالَهٍ‌ مِن‌ ماءٍ‌ مَهینٍ»!

ضد عجب، شکسته‌ نفسی‌ است‌ که‌ از آثار دل‌ شکستگی‌ انسان‌ بوده‌ و بالاترین‌ کمالات‌ است. هرکسی‌ به‌ مقام‌ عالی‌ رسید، به‌ این‌ صفت‌ رسید، چه‌ در بازار حقیقت، شکسته‌ دلی‌ می‌خرند و بس.

علاج‌ عجب‌ به‌ مال، نظر و تأمل‌ است‌ در آفات‌ مال‌ که‌ همیشه‌ در معرض‌ زوال‌ و فناست‌ و عاری‌ از دوام‌ و بقأ؛ علاوه‌ بر این‌ ملاحظه‌ نماید اخباری‌ را که‌ در مذمت‌ مال‌ و حقارت‌ مالداران‌ رسیده‌ و آنچه‌ در فضیلت‌ فقرا و عزت‌ ایشان‌ است‌ در روز قیامت‌ و سبقتشان‌ به‌ بهشت. چگونه‌ عاقل‌ دیندار به‌ مال‌ شاد و خوشحال‌ گردد و به‌ آن‌ عجب‌ کند، در حالی‌ که‌ در حلال‌ آن‌ پستی‌ مرتبه‌ است‌ در روز قیامت‌ و طول‌ حساب، و در حرام‌ آن‌ مؤ‌اخذه‌ است‌ و عقاب!

عجب‌ به‌ قوت‌ و قدرت‌ خویش، پس‌ درمانش‌ به‌ یادآوری‌ امراض‌ و آلامی‌ است‌ که‌ خداوند متعال‌ بر بدن‌ آدمی‌ مسلط‌ گرداند، و تأمل‌ است‌ در این‌ که‌ چگونه‌ تب‌ شبی، قوت‌ او را ضعیف‌ و بدنش‌ را نحیف‌ و لاغر کند. اگر رگی‌ از بدنش‌ به‌ درد آید، از هر عاجزی‌ عاجزتر و ازهر ذلیلی‌ ذلیل‌تر شود؛ و اگر غباری‌ به‌ چشمش‌ رسد بی‌ طاقت‌ گردد؛ اگر مگسی‌ از او چیزی‌ برباید نتواند پس‌ گیرد و پشه‌ و حیوان‌ ریزی‌ تواند که‌ او را بکشد، پس‌ بیخرد کسی‌ که‌ به‌ قوت‌ و قدرت‌ خود بنازد.

عجب‌ به‌ مقام‌ و منصب‌ و حکومت‌ و امارت‌ و کثرت‌ اعوان‌ و انصار، مرضی‌ است‌ که‌ بسیاری‌ از اهل‌ دنیا به‌ آن‌ گرفتارند و از هرکس‌ چشم‌ زیردستی‌ و فروتنی‌ دارند، غافل‌ از این‌ که‌ همه‌ آنها در معرض‌ زوال‌ است‌ و مایه‌ خسران‌ و وبال. کسی‌ که‌ به‌ دیده‌ عقل‌ بنگرد همه‌ آنها را سرابی‌ بیند که‌ تشنگان‌ بادیه‌ را می‌فریبد؛ به‌ یک‌ چشم‌ بر هم‌ زدن‌ باید ترک‌ آن‌ جاه‌ و منصب‌ نموده‌ در خانه‌ گور تنها و ذلیل‌ بر روی‌ خاک‌ بخوابد، نه‌ اهل‌ او با او همراهند نه‌ عیال‌ او، نه‌ جاه‌ به‌ فریاد او رسد و نه‌ مال.

این‌ اعوان‌ و انصار و قبیله‌ و خویشان‌ در دنیا نیز تا خواهش‌ ایشان‌ را به‌ عمل‌ می‌آورد، دور او جمعند و گرد او می‌گردند. آن‌ بیچاره‌ مسکین‌ باید خود را به‌ مهالک‌ اندازد و دین‌ و دنیای‌ خود را دربازد، و خود را به‌ کوه‌ و دریا و بیابان‌ و صحرا سرگردان‌ سازد تا ایشان‌ متفرق‌ نشده‌ بر طریق‌ اطاعت‌ مستقیم‌ باشند و در حوادث‌ او را اعانت‌ و یاری‌ کنند. اگر سال‌های‌ بسیار نعمت‌ فراوان‌ دهد و خواسته‌های‌ ایشان‌ را فراهم‌ سازد، چون‌ روزی‌ در یک‌ خواهش‌ ایشان‌ مسامحه‌ کند، سر از فرمان‌ او بپیچند و کمر دشمنی‌ او را بر میان‌ بندند و در محافل‌ و مجامع‌ به‌ بدی‌ او را یاد کنند.

عجب‌ به‌ عقل‌ و زیرکی‌ خود، علامت‌ بیخردی‌ است. زیرا عاقل‌ هرگز گرد عجب‌ نگردد، بلکه‌ عقل‌ خود را حقیر شمارد و اگر در مکانی‌ تدبیر صوابی‌ از او ظاهر شود، آن‌ را از خدا داند و شکر او به‌ جا آورد. عجب‌ به‌ رأی‌ خویش‌ بدترین‌ اقسام‌ عجب‌ است، گمراهی‌ و ضلالت‌ جمیع‌ اهل‌ بدعت‌ و ضلال‌ و طوایفی‌ که‌ آرأ باطل‌ و مذاهب‌ فاسد اختیار کردند، به‌ سبب‌ عجب‌ است‌ «فَتَقَطَّعُوا اَمرَ‌هُم‌ بَینَهُم‌ زُبُراً‌ کُلُّ‌ حِزبٍ‌ بِما لَدَیهِم‌ فَرِحُونَ».

درمان‌ این‌ مرض‌ از علاج‌ سایر امراض‌ روحی‌ دشوارتر است، زیرا صاحب‌ عجب‌ از خطای‌ خود غافل‌ و به‌ غلط‌ خود جاهل‌ است‌ و الا‌ آن‌ را برنمی‌گزید. کسی‌ که‌ خود را مریض‌ نداند، چگونه‌ درصدد معالجه‌ خویش‌ برآید؟! چون‌ عجب‌ به‌ رأی‌ خود دارد، پند کسی‌ در گوش‌ نکند بلکه‌ آنان‌ را متهم‌ نماید.

فی‌ الجمله‌ علاج‌ این‌ مرض‌ آن‌ است‌ که‌ آدمی‌ به‌ رأی‌ خود مطمئن‌ و مغرور نشود و همیشه‌ بر صحت‌ رأی‌ خود حجتی‌ قاطع‌ از عقل‌ و شرع‌ داشته‌ باشد.

ادله‌ قطعیه‌ موقوف‌ است‌ بر عقل‌ سلیمه‌ و قریحه‌ مستقیمه‌ با سعی‌ تمام‌ و مزاولت‌ قرآن‌ و حدیث‌ و مصاحبت‌ علمأ، باز آدمی‌ از خطای‌ خویش‌ ایمن‌ نیست، و صواب‌ آن‌ است‌ که‌ اکثر مردم، افکار باطله‌ و مذاهب‌ فاسده‌ را تتبع‌ نکنند و در آنها خوض‌ ننمایند و قدم‌ از قدم‌ خانواده‌ وحی‌ و رسالت‌ برندارند.


پینگ و دیدگاه ها هر دو بسته شده اند.